
خانه، خانه داری، خلاقیت
خانه، خانه داری، خلاقیت
یک خانم خانهدار خلاق باید در تمام مراحل موفق عمل کند و برای زندگیاش بهترینها را رقم بزند. خانهداری فقط مربوط به تمیزکردن نیست. اگر من بتوانم بهترین فرزند را تربیت کنم و خانه و محل زندگی را به محیط شاد و آرامشبخشی تبدیل کنم؛ آن وقت است که یک خانم موفق خانهدار هستم.
امر و نهی ممنوع
حنانه داشت روی مبل میپرید. هر چه اسباببازی بود را وسط هال پخشوپلا کرده و جای راه رفتن نگذاشته بود. من مشغول غذا درستکردن بودم. آقاکریم هم هنوز نیامده بود. ناهارم را گذاشتم و رفتم سراغش. میخواستم بگویم: «نکن، بشین.» اما قبلاً چندبار از این روش استفاده کرده و جواب نگرفته بودم. تجربه کرده بودم که هرچهقدر امر و نهی کنم، او بدتر میکند. بچهها تا سن خاصی هم لجبازی دارند. روی در کُمدش ورقه چسبانده بودم. زمانی که حنانه کار خوب انجام میداد؛ یا مسابقه داشتیم برای او برچسب میزدم. اگر تعداد برچسبها زیاد میشد؛ برایش جایزه میخریدم. داخل اتاقم هم یک کُمد دارم؛ که تعداد زیادی جایزه خریده و قایم کردهام. روی سر حنانه دست کشیدم و گفتم: «یه مسابقه. بیا با هم جمع کنیم و ببینیم کی زودتر جمع میکنه. دوتا سبد بزرگ وسط هال میذارم. هرکسی بیشتر اسباببازی جمع کرد، برندهس.» ساعت گذاشتم و شروع کردیم. من آهسته کار کردم. حنانه تندتند عجله داشت تا بیشتر اسباببازی توی سبد بیاندازد. وقتی ده دقیقه تمام شد؛ با صدای بلند گفتم: «تموم شد. حالا کی بیشتر اسباببازی جمع کرده؟» حنانه دستش را بالا برد و گفت: «من. من. تازه از شما هم بیشتر جمع کردم.» سبدش را نگاه کردم و اسباببازیها را شمردم. صورتش را بوسیدم و یک برچسب قلبی روی کاغذش چسباندم. حنانه روی تختش بالاوپایین پرید. تعداد قلبهایش را شمردم. بیستتا شده بود. حنانه گفت: «حالا نوبت جایزهس!» داخل اتاقم رفتم و دوتا کِش صورتی برایش آوردم. موهایش را شانه کردم و بافتم. از کِشهای خرسی خیلی خوشش آمده بود.
لواشکهای تُرش و خوشمزه
به تازگی خواهرم، کانالی راهاندازی کرده است. گاهی دوتایی خوراکیهای خوشمزه درست میکنیم و میفروشیم. خواهرم خیلی باسلیقه است و از نتیجه کارمان عکسهای زیبایی میاندازد. عکس قشنگ و خوب در فروش محصول تأثیر زیادی میگذارد. حنانه هم که پنجساله شده، گاهی دوست دارد در آشپزی به من کمک کند. البته کمک که نه، بیشتر خرابکاری میکند؛ اما همین هم برای آیندهاش مفید است. سرتان را درد نیاورم. گفتم کسب و کار خانگی؛ خلاصه خوراکیهای زیادی تا حالا فروختیم. این بار من دوست داشتم با آلوچههای سبز، لواشک درست کنم. آقاکریم زحمت کشید و از دوست باغدارش، یک جعبه پر از آلوچههای رسیده و نرم خرید. آلوچههای رسیدۀ نرم، برای پخت لواشک بهترین گزینه هستند؛ تازه اگر آنها را از آشنا بخرید، از لحاظ اقتصادی هم خیلی بهصرفه درمیآید. آلوچهها را شستم و به همراه کمی آب داخل قابلمه ریختم. آب زیاد باعث میشود که لواشک آبدار و بدمزه شود. چند دقیقه صبر کردم تا بجوشد. بعد به کمک ملاقه، آلوچهها را له کردم تا هستهها از گوشت میوه جدا شوند. وقتی آلوچهها له شد؛ کمکم از مواد برداشتم و داخل صافی ریختم. بعد با پشت ملاقه آنها را فشار دادم تا از صافی رد شوند و هسته، پوست و دم آلوچهها جدا شوند. یک پلاستیک بزرگ داخل سینی گردی پهن کردم و مواد لواشک را روی آن ریختم. سپس با تکان دادن سینی، مواد را صاف و یکدست کردم. یادتان باشد سینی را حتماً جلوی نور مستقیم آفتاب یا وزش باد پنکه بگذارید؛ اگر آفتاب یا باد نخورد، دیر خشک میشود و کپک میزند.
لیوانهای یکبارمصرف
حنانه از بازی با عروسکهایش خسته شده بود. من که تمام کارهای خانه را انجام داده بودم، از داخل کابینت تعدادی لیوان یکبار مصرف آوردم. چسب تفنگی و قیچی هم برداشتم. پارچه انداختم و با هم روی پارچه نشستیم. با همان چند لیوان سادۀ یکبار مصرف؛ برایش دوتا خرگوش لیوانی درست کردم. برای گوش و دندانهایش کاغذ چسباندیم. حنانه یک پیشنهاد عالی برای چشمهای خرگوش داد. رفت داخل اتاقش و یکی از عروسکهایی را که خراب شده بود، آورد. چشمهای عروسک متحرک و برجسته بود. با کمک حنانه چشمهای عروسک را کَندیم و به جای چشمهای خرگوش چسباندیم. البته چسب تفنگی دست من بود؛ چون داغ و خطرناک بود. حنانه دوست داشت برای خرگوشش مو هم بگذارد. فکر کردیم و من گفتم: «کاموا عالیه.» کمی کاموا برداشتیم و حنانه قیچیقیچی کرد. من هم با چسب، موهای خرگوش را درست کردم. خیلی قشنگ شده بود. حنانه خرگوش را دستش گرفت و بازی کرد. من هم صدای خرگوش را در آوردم و کلی سرگرم شدیم.
هر چه شما بگویی آقاکریم
روز میلاد بود. من دوست داشتم اول برویم خانۀ مادرم؛ اما مادرشوهرم دعوتمان کرده بود. مانده بودم چهکار کنم. اگر میگفتم: «حتماً باید بریم خونۀ مامانم!» لجبازی میشد و آقاکریم هم ناراحت میشد. کانالهای همسریابی زیاد دارم. مطالب خیلی خوب و کاربردیای داخل کانال میگذارند. چندماه پیش در مورد همین مطلب، خانمی از مشاور سؤال پرسیده بود. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و از تجربیات او استفاده کنم. دو فنجان چای ریختم و کنار هم نشستیم. به آقاکریم گفتم: «برم حنانه رو آماده کنم تا زودتر بریم خونۀ مامان. برای شب هم انشاءالله بریم خونۀ مامان من.» آقاکریم چایاش را خورد و گفت: «حتماً! باید بیشترم بمونیم؛ چون اون دفعه زود بلند شدیم.» حنانه دورتادور خانه چرخید و خوشحال شد. او همیشه منتظر یک مهمانی بود. نفس عمیقی کشیدم و چایام را با حوصله خوردم. تصمیم درستی گرفته بودم. اگر لجبازی میکردم و میگفتم: «نمییام!» آقاکریم هم حتماً روی دندة لج میافتاد و اوضاع بدتر میشد. این را هم در نظر بگیرید که کَلکَل کردن و بحثهای زیادی، به مغز بچههایمان آسیب میرساند.
باز هم بچهها با هم دعوا کردند
به خانۀ مادرشوهرم رفته بودیم. چند ساعتی بود که بچهها پای گوشی نشسته بودند. حنانه هم یاد گرفته و گوشی من را گرفته بود. قبل از آنکه گوشی را دستش بدهم، برایش ساعت تعیین کردم؛ و قرار شد طبق ساعت مشخص گوشی را تحویل دهد. حنانه گوشی من را تحویل داد؛ اما دخترعمو و پسرعمویش هنوز داشتند با گوشی بازی میکردند. بعد از یک ساعت بالاخره دست از گوشی کشیدند و مشغول بازی با یکدیگر شدند. موقع بازی چندبار دعوایشان شد. حنانه هم صدای گریهاش بلند شده بود. من رفتم بین بچهها و آرام با آنها صبحت کردم. به آنها گفتم: «بیایید با هم قرار بذاریم؛ هرکس کمتر پای گوشی نشست، میتونه بازی جدیدی اختراع کنه.» بچهها از فکر من خوششان آمده و خوشحال شده بودند. حنانه که زودتر از همه گوشی را تحویل داده بود، فکری کرد و گفت: «قایمباشک خیلی باحاله.» من چشم گذاشتم و همه قایم شدند. مادرشوهر و جاریهایم تعجب کرده بودند؛ چرا که بدون دخالت مامانها دعوا را حل کرده بودم. به نظر من که هروقت بابا و مامانها دخالت کردهاند؛ اوضاع بدتر شده و بچهها هم با هم بد شدهاند. گاهی اوقات به خاطر همین بچهها، مامانها با هم دعوا میکنند و اختلاف پیش میآید؛ حتی ممکن است تا مدتها با هم قهر بمانند. یادتان باشد فقط با کمی تدبیر و مدیریت، میشود بهترین رفتار را انجام داد و بهترین نتیجه را گرفت.