
دختر صبر
دوباره دست را سایبان چشم کرد. در میان رنگ یکدست و خاکی بوتهها، سیاهی دیگری توجهش را جلب کرد. چند باری آن سمت رفته بود؛ اما چیزی نظرش را جلب نکرده بود. چشمانش در دود و گردوغبار برخاسته از سُم اسبان، بهشدت میسوخت. با گوشه چادر خاکیاش اشکهایی را که میسوزاند، پاک کرد تا دوباره ببیند. یک سیاهی در دوردست دید. فاصلهاش با خیمهها بسیار بود. از خودش پرسید آیا میشود آن مسیر را با پای برهنه آمده باشد؟ به آنسو دوید. سیاهی خودش را مثل بقیه، گوشهای پنهان کرده بود. دیگر یقین کرد از خودشان است. او هم شبیه دیگران، از ترس از آغوش گرم مادر، به آغوش بیابان پناه آورده بود. بهزحمت از میان خار و بوتههای پر از تیغ، دستش را جلو برد. زیر یکی از بوتهها دخترک ساقه ضخیم و زمخت بوته را با دستان کوچکش گرفته و به خواب رفته بود. صورتش از دود آتش به سیاهی نشسته و روی انگشتان کوچکش خون خشک شده بود. لبخند کمرنگ روی لبانش شاید حکایت از شیرینی خوابی داشت که میدید. هرچند رد اشک روی سیاهی صورتش روایت دیگری داشت. لباس عربی و بلندش پارهپاره و گوشهای از آن سوخته بود. غباری روی موها و لباسش نشسته بود. پاهای کوچک و دخترانهاش که باید با خلخالهای ظریف رنگارنگ و زیبا پوشیده باشد، زخمی، خاکی و برهنه، رویهم افتاده بود. کنارش نشست. حتماً خیلی خسته بود چون مسیری بیشتری از دیگر بچهها آمده و به آنجا پناه آورده بود. از لبان خشکش هم معلوم بود چقدر تشنه است. پر چادر عربیاش را بالا گرفت و روی صورت دخترک سایه انداخت. چادری که با سوختن خیمهها از شرارههای آتش در امان نمانده بود. آتش از خیمهها عبور کرده و دست در دامان چادرها انداخته بود. در آنروز گرم و حزین، کم داغ ندیده بود. دیگر خیمهای نمانده بود تا آن کودکان و پارههای تن را به آنجا ببرد.
آرام دستش را دراز کرد تا کف پاهای زخمی و خونآلود دخترک را که خاکی شده و تیغها آن را زخمی کرده بود، نوازش کند. چون گلی بود که خارها احاطهاش کرده بودند. دست که روی پاهای دخترک کشید، قلبش بار دیگر فشرده شد. پاهای دخترک در آن آتش و دود و گرما، سرد سرد بود. دست کودک را از بوتهای که تنها امید نجاتش بود، جدا کرد و در آغوش گرفت. چادرش را روی دخترک کشید تا گرما او را نرنجاند. پیش از ظهر دیده بودش که همانند دیگر برادرزادههایش، از عطش پیراهن بالا زده و شکم به خاک گذاشته بود تا کمی بیشتر علمدار کاروان در اطراف کاروان بماند. او هم با زبان کودکی بارها در رفتوآمد به خیمه، سراغ عباس را گرفته و با شیرینزبانی تشنگیاش را انکار کرده و گفته بود فقط عمو برگردد. چشمان زیبا و پر از اشکش را هنوز به یاد داشت.
پاهایش پیش نمیرفت. حال برادرش را داشت، بهوقت برگرداندن علیاصغر به پشت خیمهها. وقتی که قامت زنی افتانوخیزان به سمتش میآمد. حال همان زن، دخترک برادر را در آغوش داشت. کاش دخترک نفس میکشید.