
شعر و ادبیات
دشت میبلعید کمکم پیکر خورشید را
🔹دشت میبلعید کمکم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه میدیدم سر خورشید را
🔹آسمان گو تا بشوید با گلابِ اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
🔹چشمهای خفته در خونِ شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
🔹بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکرِ از بوریا عریانتر خورشید را
🔹نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان میبرد نیم دیگر خورشید را
🔹کاروان بود و گلوی زخمی زنگولهها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
🔹آه، اُشتُرها چه غمگین و پریشان میروند
بر فراز نیزه میبینم سر خورشید را…
#سعید_بیابانکی