
شاه شمشاد قدان
مست از بادهٔ حق ذکر به لب چرخ زنان
چشم بابا ز پیاش، دیدهٔ زینب نگران
شد سوی جبهه روان حیدر ثانی و جوان
شاه شمشاد قدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
آن که با سِحرِ کلامش دل بابا بنواخت
آن که از عشق خدا جمله سر و پاش گداخت
دل به دریا زد و از غیر خدا دل پرداخت
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
ای که از جیفهٔ دنیا شدهای گردآلود
زرق و برقش به جفا دیده و دل از تو ربود
گم شد از تو ره و هم راهنما هم مقصود
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندهٔ من شو و برخور ز همه سیم تنان
گوهر عمر همی صرف بکردی تو به هرز
حق ز باطل نشناسی که کدامین شد مرز
چون حسین است امامت ز بلا هیچ مَلَرز
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
پور کرّارم و از مرگ ندارم عاری
تا نَفَس هست کنم من پدرم را یاری
گفته مرگ است، پسر، زینت و بیعت، خواری
بر جهان تکیه مکن ور قدحی میداری
شادی زهرهجبینان خور و نازکبدنان
بندهٔ حقم و از قید دو عالم آزاد
میزنم بر صف کفر و بکنم بابم شاد
مرگ بر کوفیِ پیمانشکنِ بیبنیاد
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
داده پیغام مرا دشمنم از راه دغل
خوانده منسوب مرا از رهِ مادر به حِیَل
عشق بستهاست مرا عهد هم از روز ازل:
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
اکبرم دعوت حق من ز پدر بشنفتم
عشقِ پنهانم و در رزم کنون بشکفتم
دیدم آن خیل شهیدان و به دل آشفتم
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
مرغ پربسته و ما لایق پرواز نهایم
کربلا قصهٔ عشق آمد و غمّاز نهایم
قاسما راز مگو خواجهٔ شیراز نهایم
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیریندهنان
قاسم کاکایی