
فرا رسیدن بهار طبیعت و نوروز 1402 بر شما مبارک باد
بچه که بودم دلم میخواست زن یک قناد شوم؛ یا دستکم توی فامیلشان یک نفر خط و ربطی با شیرینی داشته باشد. آرزویم برمیگشت به ایام نوروز و طمع شیرینیهای عید. همان اول که سفره هفتسین را میچیدیم، خودم یک ظرف شیرینی هم میگذاشتم وسط، که به محض تحویل سال، دلی از عزا دربیاورم. بعد از آن دلم به مهمانیهای بیشمار نوروز خوش بود. شوربختانه کل فامیل ما، به تبعیت از هم، یک نوع شیرینی میدادند؛ پیچانگشتی! وجه تسمیهاش را هیچکس نمیداند. پیچانگشتی پر بود از گردو؛ و رویش هم اندکی پودرپسته خودنمایی میکرد. نه اینکه پیچانگشتی بد باشد ها! اما تصور شیرینی لطیفه و قرابیه، یا حتی رولتهای خامهای، دلم را آب میکرد.
ما فامیل مفصلی داشتیم و طبق رسمی دلانگیز، همة عیددیدنیها از همان یکربع اول سال تحویل آغاز میشد. به نیمساعت هم نمیکشید که خانة مادربزرگ پدریام، پر میشد از صدای خندة نوهها و رفتوآمد دختربچههایی که میخواستند ظرفهای پذیرایی را به نوبت بین بزرگترها بچرخانند. چای و میوه میرفت و شیرینی میآمد. دانههای نقل و شکلات که در دستهای کوچکترها جای میگرفت، بزرگترها ندا میدادند: «یاالله!» این یعنی پیش به سوی مهمانی بعدی! مثل حالا نبود که مهمانیها تشریفات داشته باشد؛ به چند دقیقهای خوشوبشها گرم میشد؛ عین کرسی زمستان. هرکس گوشه این کرسی جا میگرفت؛ دلش گرمتر از تنش بود. بادامزمینی و تخمهکدو حکم آجیل حالا را داشت؛ که آن هم خیلی مهم نبود باشد یا نباشد.
اما بین همة خانههایی که دست در دست بزرگترها میرفتیم، خانة عموی کوچکم مزة دیگری میداد. ما به او میگفتیم حاجعمو! دوره دانشجویی با خانمش رفته بودند حج و از همان وقت شده بود حاجعموی ما. پیشتر عمو ابوالفضل بود. خلاصه که حاجعمو با گشادهدستی تمام، مرغوبترین آجیل را که پر از بادامهندی بود، میخرید و مهمتر از آن، سه چهار قسم شیرینی و شکلات بود که میگذاشت روی میز. خودش میگفت: «هم بخورید و هم حسابی جیبهاتون رو تپل کنید!» و میخندید. مثل حالا نبود که بچهها در مهمانی، ناچار به آدابدانی باشند و اگر بیش از یک موز بردارند، چشمغرّه بزرگترها را به جان بخرند. مهمانیها تا خود سیزدهبهدر طول میکشید. حتی شده بود روز سیزده مهمان بیاید و به اتفاق مهمان، باروبندیل برداریم و بزنیم به کوه و دشت.
اما داستان عیدیها یک طرف، کل خوشیهای نوروز یک طرف! آن اسکناسهای نو و تا نخوردهای که از جیب مبارک عموها و داییها با لبخند میآمد و مینشست کف دست کوچک ما. روز سیزده کَلکَل بچهها سر اینکه عیدی چه کسی بیشتر است، دیدنی بود. اینجای قصه سُمبه دخترها پرزورتر بود و کَلکَل به نفعشان تمام میشد. گرچه حالا کارتهای عابر بانک بیسروصدا، عیدیهای نوروز را در دلشان جای میدهند و هیچکس به رویش نمیآورد که عیدی ما پدر و مادرها، مثل لباس نخی که با شستن آب میرود، هی دارد کم و کمتر میشود. گاه حتی فقط بچهها، که از قضا کارت بانکی هم ندارند؛ عیدی گیرشان میآید. خلاصه که یادت بخیر عیدی عزیز؛ عجب برقی به چشمانمان میانداختی!
در خانه ما چیدن سفره هفتسین، از همان سالهای مدرسه با خودم بود. زیر گوش برادرها میخواندم بروند برایم سین بخرند! بیشتر هم دلم ماهی قرمز و سبزة سفره را میخواست. هر سال مادرم سبزه میکاشت. حتی یکبار جوراب کشید به تن کوزه و برای هفتسینمان خلاقیت به خرج داد؛ اما من باز هم کوتاه نیامدم؛ از آن سبزههای بلند و کشیده دستفروشها میخواستم. سنجد، سماق و سمنو، سینهایی بود که کمتر میخریدیم. هیچکس نمیخوردشان. مادرم هم میگفت: «حیف است، میماند.» حتی تخممرغ رنگی هم شامل همین قاعده میشد. البته که اصرارهایم عاقبت جواب میداد و گاهی با ساعت که حساب میکردیم، هشت تا سین داشتیم.
پدرم همان سر سفره، از لای قرآن، عیدیها را میداد. توپ سال نو را که در میکردند، از جا بلند میشدیم و ماچ و بوسهها بین خانواده مثل نقل و نبات پخش میشد و هی دلمان شیرین و شیرینتر میشد. خوبی نوروز به همین دلگرمیهایش بود، به همین خوشیهای ساده. دیدهبوسی با بزرگترها از اهم رسوم نوروز بود. بهخصوص آن ماچهای آبدار مادربزرگها که عین آش خاله پای همهمان بود. سه تا بوس معمولش بود، چهارتا مال صمیمیترها و بیشتر از آن دیگر حرف بغلکردن میآمد وسط؛ اما کرونا همة خوشیهای دیدهبوسی را شست و برد؛ عین سیلابی که گاهی در استانهای بارانخیز میآید. همة لذت دیدهبوسیهای عید را جایی لابهلای تاروپود سفره هفتسین چپاند و دیگر کسی به این راحتیها از این رسم دلگشا یاد نمیکند. تازه اگر ماسک زده باشیم و دستهایمان را هم نخواهیم همان اول کار که از در رفتیم تو، بشوییم. یادت بخیر مهمانی عید؛ صفای دیدهبوسیات کجا رفت؟
گرچه آخرش زن یک قناد نشدم، که البته خدا به دیابت و فشارخونم رحم کرد؛ اما راستش را بخواهید سالهاست شیرینی نوروز مزة قدیمش را نمیدهد. مهمانیها بیشتر شبیه مسابقات است تا بهانة دلخوشی. حرفها همه از گرانی و دلها همه دور. نمیدانم امسال که هفتسین میچینیم و رقابت هفتسینهای مدرن آغاز میشود، چه احساسی در دلم جوانه میزند. کاش هنوز حاجعمویم میگفت هم بخوریم، هم ببریم. آنوقت حتماً به جای آجیل و شکلات، مشت مشت دلگرمی و شادی، در جیبهای خودم و باقی مهمانها میریختم.