
ماجراهای ملانصرالدین
هرکس از زن خود ناراضي
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود.
همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر.
ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟
آن مرد گفت : نه …
ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!
گم شدن خر
يک روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي کند.
موقع گشتن به دنبال آن يک گورخر پيدا مي کند.
به آن مي گويد: اي کلک لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت
وظيفه و تکليف
روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
يکي گفت: “جناب ملا! شما که دعوت نداشتي چرا آمدي؟”
ملانصرالدين جواب داد: “اگر صاحب خانه تکليف خودش را نميداند.
من وظيفهي خودم را ميدانم و هيچوقت از آن غافل نميشوم.”
علت نا معلوم
ملانصرالدين به يکي از دوستانش گفت: خبر داري فلاني مرده؟
دوستش گفت: “نه! علت مرگش چه بود؟”
ملا گفت: “علت زنده بودن آن بيچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!”
ديرباور
روزي يکي از همسايهها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد.
به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: “خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست”.
از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسايه گفت: “شما که فرموديد خرتان خانه نيست؛
اما صداي عرعرش دارد گوش فلک را کر ميکند.”
ملا عصباني شد و گفت: “عجب آدم کج خيال و ديرباوري هستي.
حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري.”