
مرزبانان، مدافعان حريم وطن
عزت، سرافرازی، استقلال و امنيت سرزمين ايران اسلامی عزيز همواره مورد طمع بدخواهان و دشمنان نظام بوده و مرزداری و پاسداری از اين آب و خاك، غيرت و شجاعت را جايگاه و معنا بخشيده است. در اين ميان نام جوانان مدافع وطن كه با فداكاری و بذل خون خود در راه اين اهداف ايستادهاند، براي هميشه بر سينه تاريخ اين كشور ميدرخشد. شهيداني چون «ياسر اكبرزاده» كه در سال 1360 در بيرجند به دنيا آمد و در سال 1380 در ارتفاعات كاشمر طي درگيری با اشرار به اسارت درآمد و بعد از شكنجههايي كه متحمل شد، دعوت حق را لبيك گفت.
پوريای ولی
بار دلم را در حرم امام رضا علیه السلام سبك كرده بودم. حرفي را كه مدتي گوشه قلبم تلنبار شده بود و مثل بغض به ديوار گلويم چسبيده بود، در گوش ضريحش گفتم و سبكبال از حرم بيرون آمدم. تا خود هتل در فکر این بودم كه امام رضا علیه السلام جوابم را ميدهد يا نه؟ دوست داشتم بدانم جگر گوشه ام چطور شهيد شده بود؟ هرچه همكارانش را قسم داده بودم، فكر حال من مادر را كردند و لب از لب باز نكردند تا چيزي بگويند. فقط چشمهاشان پر مي شد و صورت هاشان سرخ. وقتي تابوت ياسر را كه دورش پرچم كشيده بودند گذاشتند زمين، بند كفنش را با دستهايم كه مي لرزيدند باز كردم و از ديدن جاي خالي چشم چپش و زخم عميقي كه روي سينهاش بود، دلم آتش گرفت. روي سرش دست كشيدم و زيرلب برايش روضه خواندم. غير از روضه با هيچچيز ديگري آرام نميشدم. ياسر فقط نوزده سالش بود كه شهيد شد. به ياد جوان امام حسين علیه السلام اشك ميريختم و از اهل بيت مدد ميخواستم كه به پاهايم جان بدهند تا بتوانم از كنار بدن غرق به خون پسرم بلند شوم. گلويش را بوسيدم و برايش قرآن خواندم. اولش خبر شهادتش را از من پنهان ميكردند. نميدانستند مادر از فرسنگها فاصله هم بوي تن فرزندش را حس ميكند و به دنبالش ميگردد. از صبح كه نور آفتاب رسيد روي شانه ديوار و سجادهام را جمع كردم، مثل كتري روي گاز، دلم به جوش افتاده بود. دستم نميرفت سفره صبحانه را در نبود ياسر پهن كنم. پسرم هر مأموريتي كه بود، خودش را تا آنموقع صبح ميرساند. ظهر شده بود و به خيال اينكه ناهار ميآيد خانه و با هم غذا ميخوريم، خورشت موردعلاقهاش را بار گذاشتم و چشمانتظار آمدنش نشستم. حال پسر كوچكم خوب نبود. بدنش شده بود كوره آتش. غم بيخبري از ياسر يكطرف و ناخوشي سهيل از طرف ديگر، كلافهام كرده بود. دست سهيل را گرفتم و با شوهرم رفتيم درمانگاه نزديك خانه. غلغله بود. ماشينهاي نظامي آمبولانس جلوي درمانگاه به خط ايستاده بودند. وقتي سهيل را به دكتر نشان دادم و نام فاميلمان را پرسيد، شوكش زد. معني نگاهش را نميفهميدم ولي غمي كه در صدايش بود را خوب حس كردم. ويزيتمان كه تمام شد، تا داروهاي سهيل را بگيريم، شوهرم گفت: «ميروم ببينم همكارهاي ياسر را پيدا ميكنم تا سراغش را بگيرم يا نه.» نگاهم به آمبولانسها بود و كسي كنار گوشم ميگفت: «نكند ياسر مجروح شده باشد و در يكي از اين آمبولانسها خوابيده باشد؟» ديشب عمليات بود. ياسر هم با اينكه به مرخصي آمده بود ولي غيرتش اجازه نداده بود در خانه بماند و همراه بقيه نيروها رفته بود ارتفاعات كاشمر براي مبارزه با قاچاقچياني كه مرز را نا امن كرده بودند. هر موقع نيروها از درگيري برميگشتند، درمانگاه همينقدر شلوغ ميشد. شوهرم كه آمد چشمهايش پف كرده بود. عجله داشت و ميگفت: «بايد برگرديم خانه.» همانجا چيزي از دلم كنده شد و شستم خبردار شد اتفاقي براي ياسر افتاده است. از شكنجههايي كه به ياسر داده بودند چيزي نميدانستم. آمده بودم مشهد بلكه خواستهام را امامرضا علیه السلام بگيرم. به هتل كه رسيدم، مسئول پذيرش صدايم كرد و گفت شخصي آمده و با شما كار دارد. وقتي جوان را ديدم و خودش را همكار پسرم معرفي كرد، مطمئن شدم اين همان جوابي است كه از طرف امامرضا علیه السلام منتظرش بودم. جوان گفت: «وقتي ياسر شكنجه شد، من كنارش بود و ديدم كه چطور به شهادت رسيد.» او از لحظه شهادت ميگفت و من به اين فكر ميكردم كه ياسر از كجا به چنين مقامي رسيد؟ خاطرات كودكي تا جوانياش در سرم دور ميخورد. يادم افتاد اولينبار در كودكي با دوستهاي همسنش در محله يك هيئت كوچك راه انداخت و با چند پرچم و يك بلندگو براي امامحسين علیه السلام مجلس عزا گرفت. صدايش خوب بود. قرآن را به سبك استاد غلوش ميخواند. معلم قرآنش ميگفت آينده درخشاني دارد. عادت داشت با آب سرد وضو بگيرد و با اللهاكبر نماز صبح اول وقتش، ما را هم براي نماز بيدار كند. نوجوان كه بود دوستانش او را پورياي ولي صدايش ميكردند. آنقدر كه به فكر بقيه بود و از همه دستگيري ميكرد. استخدام نيروي انتظاني شده بود و اولينباري كه آمد مرخصي، لباسش را داد برايش تعمير كنم. ايستاد بالاسرم و براي گفتن حرفي اينپاوآنپا كرد. وقتي خواستم حرفش را بزند گفت: «مادر از من راضي هستي؟» گفتم: «مگر ميشود از تو راضي نباشم پسرم؟» از جوابم كه مطمئن شد، سجده شكر كرد و گفت: «حالا اگر تيري توي قلبم بخورد و شهيد شوم، نگراني ندارم.» همان هم شد. ياسر در اصابت تيري كه در سينهاش نشسته بود به شهادت رسيد.
اقتدار، مجاهدتها و فعاليتهاي شبانهروزي نيروهاي امنيتي، نظامي و انتظامي، فضايي امن و مناسب براي رشد و توسعه استانهايي كه در مناطق مرزي ايران اسلامي قرار دارند ايجاد كرده است. بدون شك نقش مدافعان وطن در اين عرصه كه با جانفشانيهاي خود به تحقق امنيت كمك كردهاند بسيار پررنگ خواهد بود. عزيزاني چون شهيد «عباس حسيني» كه در سال 1378 در مرز نهبندان از توابع خراسان جنوبي جان خود را تقديم جانآفرين كرد.
من برنمی گردم
عباس پسرعمويم بود؛ ولي تا به آنروز كه بعد از تمامشدن آموزشي، براي زيارت بياورندشان مشهد، نديده بودمش. فاصلهمان تا روستايي كه آنها زندگي ميكردند زياد بود و ديربهدير همديگر را ميديديم. بعدها برايم تعريف كردند كه همانروز كه من را در خانهمان ديد، از پدر و مادرش خواسته بود بيايند خواستگاري. زنعمو برايم حلقه خريد و عمو با يك جعبه شيريني من را براي پسرش نشان كرد. خطبه را كه خواندند و نگاهم در آينه سر سفره عقد به صورتش افتاد، مهرش به دلم نشست. جوان دستودلبازي بود و با نان حلال پدر كشاورزش بزرگ شده بود. پدرم ميگفت: «عباس جَنم كار دارد.» راست ميگفت. از همان اول جواني استخدام ژاندارمري شد و در پاسگاه مرزي خدمت ميكرد. كمكم جا افتاد و خودش شد مسئول پاسگاه. گاهي به سرش غر ميزدم كه بيشتر بماند خانه و كمتر كار كند ولي وقتي ميگفت: «نيروهايم در مرز حتي آب سالم ندارند كه بخورند و اگر مريض شوند من خودم را مسئول ميدانم.» نرم ميشدم. خودش با تانكر آب آشاميدني ميبرد و نميگذاشت مردم آنجا از آب آلوده بخورند. شب بود يا روز، فرقي برايش نداشت. هرزمان كه به كمكش نياز بود خودش را ميرساند. گاهي پيش ميآمد كه جاي همكارانش اضافهكار ميايستاد تا آنها به خانوادههایشان سر بزنند. اگر هم مأموريت بودند و خانوادهها تنها ميماندند و فرزندشان مريض ميشد، خودش به احوالشان رسيدگي ميكرد و ميبردشان براي دوا و درمان. نزديك روستاي ما يك كارخانه چغندرقند بود كه رانندههاي ماشينسنگين بار ميآوردند آنجا و تا چند روز كارشان طول ميكشيد. غريب بودند و جايي براي استراحت نداشتند. عباس ميرفت دم كارخانه و از آنها دعوت ميكرد بيايند خانه ما بمانند و ازشان حسابي پذيرايي ميكرد. ميگفت: «بندگان خدا جايي را ندارند يك غذاي خوب و راحت بخورند.» چقدر دعايمان ميكردند. من هم راضي بودم. ميدانستم اين كار خيرش يكجاي زندگي دستمان را ميگيرد. صبر عباس زياد بود. يادم نميآيد خلقش بيدليل تنگ شود و بخواهد دعوا راه بيندازد. هميشه آرام بود و مهربان. وقتي پسر اولم را باردار شدم، نميگذاشت آب در دلم تكان بخورد. بعد از به دنيا آمدنش هم كمكحالم بود و شبها كه ميخواستم شير خشك درست كنم، عباس با اينكه خسته بود ولي بلند ميشد و حواسش بود به زحمت نيفتم و خودش كمكم ميكرد. شده بود يكپاي بازيهاي دو تا پسرمان. از سر كار كه ميآمد، سرشان به بازي گرم ميشد و من نگاهشان كه ميكردم دلم غنج ميزد. بعد از شهادتش مانده بودم چطور نبود عباس را برايشان جبران كنم. دلشان ميخواست بابا كنارشان باشد و باز هم صداي خندهشان تا آسمان بالا برود. پسر كوچكم ياد روزي ميافتاد كه عباس قبل از شهادتش، او را سوار موتور كرد و برد برايش خوراكي خريد تا رضايت بدهد برود پاسگاه. دلتنگ پدرش شده بود و بيتابي ميكرد. خودم هم ياد خاطراتش ميافتادم و دلم از غصه چنگ ميخورد. ماههاي آخر قبل از شهادتش بود. برايم شعر و داستانراستان شهيد مطهري ميخواند. ميان حرفهامان ميگفت: «خانم من ديگه برنميگردم. مواظب خودت و بچهها باش!» از اين حرفهايش قلبم ميگرفت ولي نميدانستم چند ماه بعد به آرزويش ميرسد و در لباس خدمتش كه به آن علاقه داشت، شهيد ميشود.