داستان و حکایت

نهایت خساست

مرگ ثروتمندی که در ثروت همچون قارون زمان خود بود، نزدیک بود و امیدی به زنده ماندن او وجود نداشت. فرزندان خود را حاضر کرد و گفت: ای فرزندان، روزگاری طولانی در کسب مال، زحمت های زیادی در سفر و حضر کشیده ام و گرسنگی های فراوان دیده ام تا این مال بدست آمده است، هرگز از محافظت آن کوتاهی نکنید و به هیچ وجه آن را خرج نکنید.

اگر کسی به شما گفت که پدر شما را در خواب دیده ام که قلیه حلوا می خواهد، هرگز فریب نیرنگ آن را نخورید که من چنین خواسته هایی ندارم چون مرده چیزی نمی خورد.

اگر خود من هم به خواب شما بیایم و ملتمسانه همین درخواست را بکنم، به آن توجهی نکنید که این خواب و خیال و رویا است. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، چون من آنچیزی که در دنیا نخورده ام را بعد از مرگ از شما درخواست نمی کنم. این را گفت و جان خود را به صاحب دوزخ سپرد

  اثبات خدا به راحتی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا