
نگاهی به احادیث تربیت فرزند
نفسم به سختي بالا ميآيد. دست ميگذارم سر دلم. مايع ترشي تا راه گلويم بالا ميآيد و آن را ميسوزاند. به پهلو ميغلتم؛ پوست شكمم با تكانهاي ريز جنين بالا و پايين ميشود. صداي خر و پفهاي مهدي، تاريكي شب را برايم عميقتر ميكند. در ذهنم خط پنجم را روي بقیه چوبها ميكشم و دوباره چوبخطها را ميشمارم. با امشب درست ميشود نُه ماه كه خواب شب براي من حرام شده است. دستها را اهرم بدنم ميكنم. ميخواهم بروم پاي پنجره؛ مثل شبهاي ديگر! ميخواهم ببينم همپاي بيخوابي امشبم كيست؛ مثل شبهاي ديگر! همه خواب بودند به جز جيرجيركها و ستارههاي آسمان؛ مثل شبهاي ديگر!
به دل سياه آسمان زل ميزنم كه باردار هزاران ستاره است. به صبح فردا فكر ميكنم؛ به فارغشدن آسمان؛ به آبيشدن دلش؛ به روشنشدن دلم با يادآوري اين حديث: «هنگامي كه زن، باردار ميشود همانند روزهدار شبزندهدار و مجاهدي است كه با جان و مالش در راه خدا جهاد ميكند…» (امالي صدوق، ص 496، ح 678)
نسيم ملايمي از پنجره مهمانم ميشود. دست خالي هم نيامده و با خودش بوي سيب گلاب را آورده است. ميل به سيب مرا به سمت آشپزخانه ميبرد. پدر طفلي كه در شكم دارم هميشه به فكر من است؛ به فكر من و كودكم! همه آن چيزي را كه ممكن است دلم بخواهد برايم فراهم ميكند؛ و همه آن كاري را كه براي سعادت فرزندمان لازم است، انجام ميدهد. زيرا او مؤمن به ديني است كه پيامبرش hفرموده است: «فرزندانتان را در رحم مادرانشان تربيت كنيد. پرسيده شد: اين چگونه است اي رسول خدا؟ فرمود: با خوراندن غذاي حلال به مادرش.» (جنگ مهدوي، ص 132)
سيب را بو ميكشم. گواراي جان و دلم ميشود وقتي شيريني آن در دهانم پخش ميشود. دردي در جانم ميپيچد؛ و بعد همه وجودم ميشود درد! آنقدر كه توان بيرون رفتن از آشپزخانه را ندارم. نالههايم كه بلندتر ميشود، مهدي را از عالم خواب بيرون ميآورد. سپيده صبح، شاهد سبكشدن وجودم از درد و گريههاي ضعيف دخترم ميشود. طفلم را در پارچه سبز ميپيچند و روي سينهام ميگذارند. اولين جرعه از شيره جانم كه به دهانش سرازير ميشود، عطر كلام معصومh ميپيچد در مشامم. «… هنگامي كه فارغ شود پاداشي دارد كه نميداني عظمت آن چقدر است؛ و هنگامي كه شير بدهد در هر بار مكيدن، پاداش آزادكردن يكي از فرزندان اسماعيل براي اوست؛ و آنگاه كه شيردادن تمام شود، فرشتهاي بر پهلوي او ميزند و ميگويد: عمل را از نو آغاز كن؛ كه بيترديد آمرزيده شدي.» (امالي صدوق، ص 496، ح 678)
به صورت دخترم نگاه ميكنم. آنهمه نرمي و لطافت زبانم را ميچرخاند به تحسين خالق. «… مرحبا بر خداوند كه بهترين خلقكنندگان است.» (مؤمنون/ 14)
بهيار، به آرامي نوزاد را از آغوشم بيرون ميآورد. گرماي لبخندش همراه ميشود با كنجكاوي در مورد اسم دخترم. من و مهدي از قبل ميدانستيم نوزادمان دختر است. اسمش را هم انتخاب كرده بوديم؛ ثنا. بهيار از سليقهمان خوشش ميآيد؛ مثل خيليهاي ديگر! من و مهدي در انتخاب اسم، روايتي از رسول خداh را مثل يك تابلو پيش چشم داشتيم. «مردي به رسول خداh عرض كرد: حق اين فرزند بر من چيست؟ پيامبر hفرمود: اسم نيكو برايش انتخاب كني؛ و او را به خوبي تربيت كني؛ و به كاري مناسب و پسنديده بگماري.» (عدهالداعي، ص 76)
چشمهايم گرم خواب ميشود. خوابي دلپذير بعد از نُه ماه بيخوابي! دستهاي مردانهاي صورتم را لمس میکند؛ و من را از عالم خواب بيرون ميآورد. چشم كه باز ميكنم نگاه مهربان مهدي ميريزد توي وجودم و قلبم را گرم ميكند. كسي كه باقي عمرم را با او شريك شده بودم بالاي سرم ايستاده است. پدر دخترم آراسته شده است به اين كلام معصومh: «حق فرزند بر پدر اين است كه مادر او را گرامي بدارد.» (اصول كافي، ج 6، ص 48)
يك روز بيشتر در بيمارستان نميمانم. با اين كه هنوز كمي درد دارم ولي اوضاع و احوالم به قدري خوب است كه فرداي بعد از زايمان از بيمارستان مرخص ميشوم. ده روز اول همهچيز تا حد زيادي خوب است. مادرم مدام به من سر ميزند. چرخاندن دو زندگي در اين ده روز حسابي او را از پا در آورده است. روز دهم، ثنا را رتق و فتق ميكند و كاسه كاچي را دستم ميدهد. دستش را ميگيرم و ميبوسم. دستهاش عطر رحمت الهي را دارد. صداي اذان ظهر بلند ميشود. به شهادت رسالت رسول خداh كه مي رسد، ياد اين حديث ميافتم: «خداوند رحمت كند پدر و مادري را كه فرزند خويش را بر نيكيكردن به خودشان ياري كنند.» (من لا يحضره الفقيه، ج 4، ح 372)
صبح روز بعد با جيغزدنهاي يكسره ثنا شروع ميشود؛ بلافاصله بعد از اين كه پدرش از خانه بيرون ميرود. هر كاري ميكنم آرام نميگيرد. حسابي دستپاچه ميشوم. پوشكش را باز ميكنم و دست و پاهايش را ميشويم؛ اما آرام نميگيرد. روي دست ميگيرمش و آرام پشتش را ماساژ ميدهم؛ نشاني از قرار در او نميبينم. دلم نميخواهد با مادرم تماس بگيرم و مزاحمش شوم. بايد مشكل را خودم حل كنم. دو ساعتي كلنجار ميروم تا دستم ميآيد دختر كوچكم گرمش شده است. لباسش را سبك ميكنم و روي پا ميگيرمش. نفسم از خستگي بريده است؛ اما راضي هستم و آرامش دارم. آرامش دارم چون ايمان دارم به وعده الهي. «هركس كودك گريان خود را راضي كند تا آرام شود، خداوند از بهشت آنقدر به او ميدهد تا راضي شود.» (الفردوس، ج 3، ص 549)
طولي نميكشد كه ثنا خوابش ميبرد. به صورت معصومش خيره ميشوم. روي لبهاي صورتياش لبخندي زيبا نشسته است. آرام بلندش ميكنم و ميگذارمش در گهواره. حس ناخدايي را دارم كه كشتي طوفانزدهاي را به ساحل امن رسانده است. گونههاي پنبهاياش را ميبوسم. من وارث مهري هستم كه از بزرگان دينم به من رسيده است. «هر كس فرزند خود را ببوسد، خداوند براي او ثواب مينويسد؛ و هركس او را شاد كند، خداوند در روز قيامت او را شاد خواهد كرد…» (اصول كافي، ج 6، ص 49، ح 1)
پنج سال از آن روز بودنم در بیمارستان گذشته است و من همچنان ناخداي اين كشتي هستم. كشتي كه بارها و بارها گرفتار طوفانها و تلاطمها ميشود. بيماري، بيتابيهاي شبانه و شيطنتهاي عجيب و غريب ثنا! شيطنتهايي كه بارها جانش را به خطر انداخته؛ و من را نگران كرده است؛ تا حدي كه مجبور شدم ببرمش مشاوره. روانشناس پس از بررسي به من ميگويد كه ثنا هيچ مشكلي ندارد و در همه اين شيطنتها و بازيگوشيهايش، نشانه هوش زياد اوست. خيالم راحت ميشود و ريشه صبرم عميق. «بازيگوشي كودك در خردسالياش مايه فزوني عقل او در بزرگسالياش است.» (كنزالعمال، ج 11، ص 91)
گاهي كه ثنا از حد ميگذراند و كاسه صبرم لبريز ميشود؛ به خودم يادآوري ميكنم كه دست روي او بلند نكنم. من معتقد به ديني هستم كه كرامت انسان حتي در كودكي مورد سفارش است. «كودك را نزن؛ بلكه با او قهر كن؛ ولي نه به مدت طولاني!» (عدهالداعي، ص 79)
اما دلم برايش ميتپد و مدام نگرانش هستم.«خداوند عزوجل، انسان را براي محبت بسيار به فرزندانش مورد رحمت خود قرار ميدهد.» (مكارمالاخلاق، ص 219)
حس ميكنم كه بايد برايش كاري كنم؛ بايد اين همه انرژي را در مسير درست هدايت كنم. ثنا، پاره تن من است؛ و من وظيفه دارم كه او را درست تربيت كنم. «مرد، سرپرست خانواده خويش است و نسبت به آنها بازخواست ميشود؛ و زن سرپرست خانه و فرزندان است و درباره آنها بايد پاسخگو باشد.»
اين حق ثنا است كه به اين حال رها نشود. ياد حرف آيننه ميافتم؛ وقتي كه از سختيهاي دوران بارداري به او ميگفتم. آن روزها آيننه به من ميگفت: «هر سختي كه الان ميكشي پيش سختيهاي بعد به دنيا اومدن بچه راحتيه!» دوران بارداري اگر جسمم سنگين بود؛ اما حالا سنگيني مسئوليت فرزندم و تربيت درست او، روحم را در هم شكسته است. من اولين مادر نبوده و نيستم. من همه تلاشم را خواهم كرد تا به درستي بار اين مسئوليت بزرگ را روي زمين بگذارم. «حق فرزند اين است كه بداني از توست. در دنيا با هر خير و شري كه دارد، به تو منسوب است؛ و تو مسئول تربيت نيكو و راهنمايياش به سوي خدا و يارياش در اطاعت از پروردگارش هستي.» (تحفالعقول، ص 263)
اما دستهايم حسابي خالي است. اين بار نگاهم به دل آسمان آبي است. خورشيد در قلب آسمان ميتپد؛ گرما و نور آن دلم را گرم ميكند. صداي اذان از گلدستههاي مسجد محل شوقم را دو برابر ميكند. سجادهام را پهن ميكنم و ميروم درِ خانه خالق؛ كف دستها را گود ميكنم و رو به سوي او ميگيرم. از ته دل چون امام سجادa از او ميخواهم: «خدايا! مرا بر تربيت، ادبآموزي و نيكيكردن به فرزندانم ياري فرما!» (صحيفه سجاديه، دعاي 25) نگاهم ميافتد به دستهاي كوچك ثنا كه از زير چادر نماز سفيدش بيرون آمده و مثل من رو به خدا گرفته است.