
پشت هر ضرب المثل یه داستان هست
آنچه تو می خوانی، من از برم
گویند: عتیقه فروشی به منزل ساده دلی وارد شد. دید تغار قدیمی و نفیسی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد. فکر کرد اگر قیمت تغار را بپرسد، مرد متوجه منظورش می شود و قیمت گرانی برای آن می گذارد؛ بنابراین گفت: «عمو جان! چه گربه قشنگی داری. آیا حاضری آن را به من بفروشی؟» مرد ساده دل با قیافه ای که از صداقت او حکایت میکرد، پرسید: «چند میخری؟» گفت: «یک تومان». مرد گربه را گرفت، به دست عتیقهفروش داد و با کمال سادگی گفت: «خیرش را ببینی». عتیقهفروش پیش از آنکه از خانه آن مرد بیرون برود، نگاهی به تغار انداخت، مشغول خواندن خطوط و نقوش اطراف آن شد و درحالیکه وانمود به بیاعتنایی میکرد، گفت: «عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنهاش شود. خوب است من این تغار را هم با خود ببرم؛ قیمتش را هم حاضرم بپردازم». مرد که سرگرم خواندن خطوط دور تغار بود، به عتیقهفروش رو کرد و گفت: «تغار را بگذارید باشد؛ چون که بدینوسیله تابهحال پنج عدد گربه فروختهام! آنچه تو میخوانی، من از برم!» این مثل در موقعی گفته میشود که کسی درصدد اغفال و فریب دیگری باشد.
آن سه تا کار را من کردم، این یکی دیگر دست خودت را میبوسد
گویند: اربابی به غلامش که نمونه تنبلی بود، گفت: «چشمی بیرون بینداز، ببین باران میآید یا نه». غلام گفت: «ارباب جان! دستی به پشت گربه بکش؛ الان از بیرونآمده و اگر باران باشد، مویش خیس است».
ارباب گفت: «سنگ یک مَن، را بیار». گفت: «ارباب جان! همین گربه را بگذار توی ترازو؛ چون یک مَنِ تمام است؛ بی یک حبه كم و زياد».
گفت: «نیم زرع را بده ببینم».
گفت: «ارباب جان! دم گربه نیم زرع است؛ خودم اندازهاش کردهام».
گفت: «دارد تاریک میشود؛ چراغ را روشنکن!»
گفت: «ارباب جان! خدا را خوش میآید، همینجور یک ریز مرا پی فرمان بفرستی؟ آن سه تا کار را من انجام دادم، این یکی که کم زحمت تر است، دیگر دست خودت را میبوسد!»
برای یک دستمال، قيصريه را آتش نمیزنند
گویند: پسری پیش علاقه بندی (کسی که از ابریشم نخ میبافد) کار میکرد. نامزد پسر به در دکان علاقه بند آمد و چشمش به پارچهها و دستمالهای قشنگی که در دکان بود، افتاد. از پسر خواست یکی از دستمالها را به او بدهد. پسرک به هر زبانی که خواست نامزدش را از این کار منصرف کند، نتوانست. سرانجام دو تا از دستمالها را به او داد. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: «این چه کاری بود که کردم؟ حالا چه خاکی به سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه دادم، میگوید چرا؟ اگر بگویم فروختهام، پولش را میخواهد». خلاصه آن پسر بیعقل نقشهای کشید و بهترین راه در نظرش این رسید که دكان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد. دکان را به آتش کشید. چند لحظهای نگذشت که آتش به حجرهها و دکانهای دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد.
اگر آشت ندهند، ظرفت را نمیشکنند
گویند: خبر به محله فقیران رسید که چه نشستهاید؛ بر در فلان مسجد آش خیرات میکنند. پدر خانوادهای کاسهای به دست گرفته و با خود در مجادله بود که آیا بروم یا نه؟ و اگر بروم، آیا سهمی نیز در کاسه من خواهند کرد؟ زن گفت: «تو برو؛ گیرم که آشت ندهند؛ کاسهات را که نخواهند شکست». این مثل کنایه از این است که اگر سود نداشته باشد، زیانی هم ندارد.
او ادعای خدایی میکند، تو به پیغمبری قبولش نداری؟
گویند: درویشی هو حق کنان به در خانه توانگری رفت و از او تقاضای کمک کرد. مرد ثروتمند گفت: «نام پیغمبران را یک یک بشمار. در مقابل هر اسم که بگویی، یک دینار به تو خواهم بخشید». درویش آنچه از نام پیغمبران میدانست، بر زبان جاری ساخت و در پایان نام فرعون را هم برآنها افزود. مرد توانگر از شنیدن نام فرعون خندهاش گرفت و گفت: «جناب درویش! حواست کجاست؟ فرعون که پیغمبر نبود». درویش جواب داد:
«خدا پدرت را بیامرزد. او ادعای خدایی میکرد، توبه پیغمبری قبولش نداری؟» این مثل برای اثبات امور حداقلی گفته می شود.
اگر برای من آب ندارد، برای تو که نان دارد
گویند: حاجی میرزا آقاسی، صدراعظم ایران در دوره قاجاریه دستور حفر قناتی به منظور تأمین آب برای محلی را داده بود. روزی که برای سرکشی به سرچاهی که مقنی در آن مشغول کار بود، میرود و میشنود که مقنی در ته چاه ضمن کلنگ زدن و دشنام دادن به حاجی میرزا آقاسی میگوید: «مرد حسابی اینجا که آب ندارد». حاجی از بالای چاه فریاد میزند: «عمو! اگر برای من آب ندارد، برای تو که نان دارد».
انشاءالله منم
گویند: ملانصرالدین شبی با زن خود گفت: «فردا سپیدهدم به کوه میروم، هیزم بار خرمی کنم و ظهرنشده بازمیگردم».
زن گفت: «بگو انشاءالله».
ملا گفت: «به انشاءالله گفتن چه نیاز است وقتی خر، تندرست و سالم به آخور بسته شده و من نیز که بههرحال تا سپیده فردا نخواهم مرد؟»
سپیدهدم، چنان که گفته بود به خرنشست و راه کوه را در پیش گرفت، اما آن روز غلامان پادشاه برای بردن هیزم آمده بودند. خر ملا را به زور گرفتند و چون زبان به اعتراض گشود، سخت او را زدند و به کیفر، به بیگاریاش گرفتند. تا شامگاه سه بارهیزم برگرده اش نهادند و به مطبخ بردند و باز آوردند. ملا نیمه شب با گردۀ زخمين و پای پیاده به خانه رسید؛ درحالیکه خرش را به مصادره برده بودند. حلقه بر در کوفت. زن از بالاخانه پرسید: «کیست؟» ملا آواز داد: «انشاءالله منم؛ بازکن».