
داستان و حکایت
پیرمرد باهوش
سلطان محمود پیرمرد ضعیفی را دید که انبوهی از خاربه دوش می کشد. دلش به رحم آمد و گفت: ای پیرمرد دو سه دینار طلا می خواهی؟ یا یک الاغ؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو بدهم تا از این زحمت راحت بشی؟
پیرمرد گفت: به من طلا بده تا همراهم باشد و بر الاغ بنشینم و گوسفندان را دنبال کنم و به باغ روم و با کمک تو در باقیِ عمر آنجا در آرامش زندگی کنم. سلطان از سخن پیرمرد خوشش آمد و دستور داد همین کار را کنند.