داستان و حکایت

آزار و اذیت ، هرگز!

آزار و اذیت ، هرگز!

خیلی حیف شد ! عجب فرصت استثنایی را از دست دادم . افسوس حال من مانده ام و این کُندۀ درخت خدایا! چه اشتباهی کردم !
مرد در حالی که بغض گلویش را می فشرد، زیر لب این سخنان را زمزمه می کرد، به طوری که هر کس از کنارش می گذشت ، می شنید.
یکی از عابران که توجهش جلب شده بود، پرسید: توکیستی ؟ چه شده؟ انگار کشتی هایت غرق شده !
آه سردی کشید و گفت:
من سَمرة بن جُندب هستم . جریان از این قرار است که درخت خرمایی در حیاط خانۀ یکی از «انصار» داشتم و گاهی برای رسیدگی به آن و چیدن خرما، به آنجا رفت و آمد می کردم. چون مال داشتم و اختیار ، لازم نمی دیدم اجازه بگیرم و سرزده وارد خانه می شدم.
صاحب خانه پس از چند بار تذکر، به پیامبر شکایت کرد. پیامبر مرا خواست و چند پیشنهاد به من کرد، ولی من هیچ کدام را نپذیرفتم حتی فرمود:
درختت را بفروش و در مقابلش درختی در بهشت به تو می دهم؛ باز نپذیرفتم!
آخر کار ، پیامبر که دید حاضر به قبول هیچ پیشنهادی نیستم، دستور داد درخت را از جا کندند و جلویم انداختند آن گاه فرمود:
تو به دیگران زیان می رسانی ، در اسلام زیان رساندن وجود ندارد، برو درختت را هر جا که خواستی بکار!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا