داستان و حکایتدل نوشته های شما

امانت مسافر

خانم راضیه فاضل فر
کد اشتراک ۹۱۰۵۳

تمام کودکیم در کنارپیرزنی سپری شد که شبانه روزخود رادربستر بیماری میگ ذراند وتمام حواسش به صندوقچه فلزی بود که قفل کوچکی برآن زده بود . وتمام آن روزها سوالم این بود درصندوقچه چه دارد که جانش به او بسته است . وهربار کنجکاو می شدم به آن دست بزنم پیرزن به سرعت برق وباد از بسترش بلند می شد و مانعم می شد ؛ وحتی گاهی وقتا که ماندنم درخانه ی آنها طولانی ترمی شد اصرارمی کرد صندوقچه رو به بسترش ببرن و دو دستی در بغل می گرفت . فصل کودکی من تمام شد که زمزمه آزادی اسرا شنیده می شد وپیرزن هرروز بانشاط تر میشد . تا اینکه یک روز متوجه شدم کوچه وخیابان وحتی شهرکوچکمون به فکر جشن و قربانی و استقبال ازیک میهمان مشغولند .چون آقا سیدمحمداز اسارت عراقی ها به آغوش وطن بازگشت .
روزباشکوهی بود . وهمینطور روزبعدش ؛ چون آقامحمد امروز به دیدن پیرزن همسایه ما آمده بود .من ازصبح منتظرش بودم وپیرزن همچنان صندوقچه رو محکم دربغل گرفته بود . وقتی آقا محمد وارد شد پیرزن حال عجیبی پیدا کرد به هم نگاه کردند و گریه میکردند . درصندوقچه بازشد یک قرآن ویک انگشتر بود که پیرزن به دست آقا محمد داد وگفت بفرما پسرم امانت تو صحیح وسالم . آقا محمد قرآن را بوسید وبو کرد و گفت ممنونم بی بی .بابت تمام سال هایی که مراقبش بودی . واقعا امانتم راخوب نگه داشتی . اماصدایی از بی بی شنیده نشد با اینکه لبخند بی رمقی برلب داشت ولی چیزی نمیگفت . بی بی ازدنیا رفت . ومن درمعصومیت کودکانه خود دیدم که چگونه از آن امانت مراقبت میکرد
امروز من بزرگ شدم اما معصومیت کودکانه ام هنوز کمی زنده مانده . من هم امانتی دارم که باید به اسیرغیبت بسپارم
اما نمیدانم امانت دارخوبی بودم یانه

بی بی با لبخندی امانتش راتحویل دهد وجان سپرد ومن نگرانم .نگران حال خود در نگهداری امانت به صاحب عصرم .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا