بهار قرآن و خانه تکانی دل
زمستان آخرین حرفهایش را روی آخرین برگ، از آخرین شاخۀ درخت نقاشی میکند و لای پنجرۀ اسفند میگذارد. اسفند آرامآرام بقچهاش را می پیچد و گوش میخواباند. شما هم صدای پاهای بهار را می شنوید که چه طنازانه قدم برمیدارد؟ درخت ها آذین بسته اند و پرنده ها به استقبالش رفته اند. چه خوب است میان این همه زیبایی، ما هم کمی قلب و روح خود را صیقل دهیم. تکانی به دل مان بدهیم تا همراه نسیم بهاری، هم بازی باد و شکوفه ها شود. بهاری که با آمدنش، دغدغۀ تکاندن خانه ها هم از راه میرسد. نوشتن لیست کارهای خانه، دشوار نیست. گردگیری، شستن، خریدکردن، بیرون ریختن وسایل خراب و اضافی و… اما لیست خانه تکانی دل، چطور؟ سبزکردن مهر، چیدن عشق در طاقچه دل، فراموشکردن و دورریختن کینه ها. اصلاً بهار زیبا آمده تا خودنمایی کند، کهنه ها را دور بریزد و تازه ها را برویاند.
راستی چرا دل را بتکانیم؟ به نظر مشکل است؛ قدری همت میخواهد و شجاعت. شاید با خود بگوییم همانهایی که خاکستر نفرت و کینه را در دل مان پاشیده اند، بیایند و آن را صیقل دهند؛ وگرنه دل ما که به خودی خود کینه نداشت! درست است؛ بعضی حرف ها هستند که فراموشکردنشان خیلی سخت است. بعضی غم ها هم هستند که بدجوری روی دل آدم سنگینی میکنند و هیچ طور از یاد نمیروند. اما بهار میآید تا بگوید هیچ غمی ماندگار نیست؛ هیچ غصهای ارزش آن را ندارد که خانۀ زیبای دل را زشت و به هم ریخته کند. بهار با آمدنش هُلت میدهد که برخیز و همت کن! بر سردر خانۀ دلت بنویس «اینجا جایگاه خداست.» پس روا نیست غیر از خوبی و محبت، آن را به چیز دیگری اجاره بدهی. چه خوب است کمر همت ببندیم و جاروی محبت به دست بگیریم تا آن را از کینه، دشمنی، قهر و حسد پاک کنیم.
چه زیباست که تاج تواضع بر سر بگذاریم و با دیداری دوستانه، پیش قدم آشتی شویم. گذشته ها، گلایه ها و تلخی ها را به نسیم بهاری بسپاریم. از لا به لای اشتباهات خود و دیگران یک تجربه را بیرون بکشیم؛ قاب کنیم و به دیوار خاطرات دل بکوبیم. آنگاه نفس عمیقی بکشیم و با آرامشی وصف ناپذیر به تماشای بهار بنشینیم. اصلاً بیا تا حواس زمین پرت بهار است؛ چند ساعتی زندگی را قرض بگیریم. بیا پا به پای پروانه ها، به گل ها سربزنیم و کمی عطر ریحان و بابونه در جیب های مان پنهان کنیم. مزۀ باران را از روی گلبرگ شقایق بچشیم و به صدای بلبل گوش بسپاریم که چه عاشقانه برای گل نوا سر میدهد. بیا عکس آسمان را میان دست های مان قاب کنیم و خورشید را به چشمان مان بیاویزیم. بیا زندگی را قلقک بدهیم تا صدای خندهاش لحظه های مان را پرکند؛ تا گذر زمان یادمان برود و خودمان را به یاد آوریم. به راستی میان این همه زیبایی، چرا کینه؟ چرا نفرت؟ چرا غم؟
بیا دل مان را گرم خدایی کنیم که دور نیست؛ در همین حوالی است. عشق به او که باشد، دیگر جایی برای بدی و نفرت نیست. عشق به خدا که باشد، فقط و فقط زیبایی است که موج میزند. حالا که این بهار مهمان خدایی هستیم که طعام عشق و محبت را به دل ها هدیه میدهد؛ چه خوب بهانهای است، که تکانی محکم تر به دل مان بدهیم. کوله های سفرمان را آماده کنیم. شاید این چند افطار و سحر، فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم. خود را بشناسیم، تا خدا را بشناسیم. به خاطر آوریم یک عمر چه غافل بودیم؛ که میشود آسان رفت. میشود کاری کرد فقط رضای خدا باشد و بس.
پس آماده شو تا با بهار، به مهمانی خدا برویم. به احترام این ضیافت آسمانی، بخشش هدیه کنیم. نفس اماره را بر زمین بکوبیم تا زمانی که بوی عرفان و دعا در کوچه پسکوچه های شهر پیچید و فصلی نو آغاز شد، برخیزیم؛ فانوس مهربانی خدا که بر آستان عرش آویزان شده را برداریم و بر سر سفرهای که به وسعت بخشندگی خدا پهن شده است، میهمان شویم.
رمضان با کوله باری از نور و معرفت آمده تا بیاموزد یکی هست و هیچ نیست جز او. آمده تا بگوید دهان از طعام بربند تا خورنده سیب درخت عشق شوی. آمده تا بگوید دیر وقتی است که در بند طعام و لباسی. رمضان میآید تا شلاق بر تن غفلت بزند و دست نوازش بر سر فطرت فروآرد؛ تا شاید غبار از جان و دل برافتد. خدایا درهای مهربانی ات را در این ماه مهربان بر ما بگشا و مگذار جز خوبی محبت و عشق، چیز دیگری بر قلب و جان ما رخنه کند.