من از قم اعزام میشدم، او از مشهد مقدس. فقط دو ، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا میدادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرماندۀ گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان …
بقیۀ حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرماندۀ گردان با بسیجیهای دیگه فرق میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ مَنْ تَوَاضَعَ لِلّهِ رَفَعَهُ اللهَ [1]پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی اینقدر توی جبههها پرآوازه شده.
بعداً فهمیدم بسیجیها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
[1] – هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد .