دل نوشته های شما

جرعه ای عبادت

از خانم راضیه فاضل فر
کد اشتراک ۹۱۰۵۳

شب از نیمه گذشته ومن ازفرط خستگی بر بالین مادربیمارم درپی پناهی برای رفع خستگی چشمم را به هرسو میچرخانم
بدنم سنگینی خاصی دارد . چشمهایم را روی هم میگذارم تاشاید خواب آنهارا دعوت کند وآرام گیرم
آرام آرام پلک میزنم و وچشمانم را روی هم میگذارم . صدای بانگ خروس شنیده میشه . اولش آروم . بعد بلند و درنهایت ممتد
شاید داره حرفی میزنه و روش تاکید داره ؛ هرچی هست خیلی اصرارمیکنه
پلکهام خسته است اما گوشهایم شنواست . صدای خروس و شب درهم پیچیده . پنجره را باز میکنم .نسیم خنکی بر صورت خسته ام میتابد . وصدای خروس بلندوممتد میشود
هوای خاصی بردلم غلبه کرده .

حس گریه دارم . بلندمیشم و تنه خسته ام را باهرزحمتی هست به بیرون هدایت میکنم .شیرآب را باز میکنم .صدایش را دوست دارم . صدایش قرین شده با اذان صبح . دلم میلرزد و ناخودآگاه زانومیزنم وهای های گریه میکنم
گویا کسی قلبم رانوازش میکند .کاش میشد روی شونه های خدا گریه کرد
گریه حس خوبی است . آروم میشم . وضو میگیرم و نزدیک بسترمادرم سجاده پهن میکنم ونمازم را میخوانم . میان ربنای قنوتم اشکم جاری میشود . به راستی دوستش دارم . پروردگارم را میگویم
درسجده آخرم باز شراره ی عشق با قلبم بازی میکند و اشکم جاری میشود و زبانم مدام تکرارمیکند یا لطیف ارحم عبدک الضعیف و اشک سجاده را نوازش میکند و نمازتمام
اما چه جاذبه ایی سجده دارد که از زمین جدا نمیشوم . تسبیحات میگویم ومیان سبحان الله گفتنها صدای مادرم شنیده میشود : بلندم کن نمازبخوانم واین زیباترین حرفی بود که روزهاست منتظرش بودم و بلندش میکنم برای عشقبازی با خالقش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا