دل نوشته های شما

خوشه گندم

بچه که بودم همیشه کارهای مادرم برایم تازگی و جذابیت داشت…
مثل نگهداری از بچه ها… غذا پختن، روفت و روب و دوخت و دوز … اما وقتی می دیدم
که چه عاشقانه به انجام این کارها می پردازد
انرژی خاصی میگرفتم…
گاهی هم از سر کنجکاوی دلم می خواست همراه پدرم سر کار بروم
بزرگترکه شدم
شدم همراه همیشگی بابا…
مسیری را روی گرده اش می نشستم حس وحال پادشاهی به من دست می داد خیال می کردم دنیا توی مشت من است…
بابا برای من سایه بانی از عشق بر پا می کرد تا مبادا چنگال طلایی و تیزخورشید به پوست لطیف دخترش آسیبی بزند…
سر کار بابا دشتی پراز گندم بود وگندمزاری طلایی…. خوشه های طلایی گندم ازتابش داغ و سوزان
خورشید،و تیزی داس، در دست بابا می درخشید وجیغ زردی می کشید …
خلاصه تا شب خرمنی از گندم درو می کرد و دوباره با دستان خستگی ناپذیرش مرا به کول میگرفت وراهی خانه می شد…
منم که فقط سرم به لهب ولعب کودکانه گرم بود…. چیزی نمی فهمیدم
اما الان که خودم مادر هستم و گه گاهی خسته… ولی خستگی ناپذیر
می فهمم که بابا با وجود خستگی طاقت فرسا
برای آسایش وآرامش من بر خستگی هایش چیره میشد و محل نمی گذاشت …
کاش! بودی بابا تا اندکی عاشقانه هایت را با عشق جبران کنم… کاش!

✍️دل نوشته های من غریب
🎙خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا