دختران و پسرانی که مجرد ماندند
کوچک که بودم هربار برای خواهرم خواستگار میآمد و او به بهانهای از زیر بار آن در میرفت، که هنوز هم معتقدم ناشی از حیا و کمرویی او بود، مادربزرگ میگفت: «جوانی دوران داره دخترجان! معطل نکن. اگه مجردی خوب بود، حضرت زهرا ازدواج نمیکرد. به روزای پیری و کوریت فکر کن!»خیلی خوب خاطرم هست وقتی خانواده تصمیم گرفتند برای برادر کوچکترم به خواستگاری بروند؛ مادربزرگ به برادر بزرگترم میگفت: «هیچ مردی از عذب اوغلی بودن خیر ندیده…» بارها شنیده بودم در گوش برادرم میخواند: «مجردی در جوانی پادشاهی است؛ اما در پیری بدترین دوران است!»
بیش از دو دهه است که شاهد بالا رفتن سن ازدواج در کشورمان هستیم و متأسفانه با جمعیت زیادی از دختران و پسران مجرد بالای 40 سال مواجهایم. طبق آمارها هم اکنون از جامعه بزرگسال ایران، تقریباً %۳۳ مجرد هستند و این میزانی قابل توجه است. شاید شنیدنش جالب باشد که برخی از مجردهای سالمند، برای فرار از تنهایی به آسایشگاهها پناه آوردهاند؛ مثل «حوریه» که در سن 65 سالگی به خانه سالمندان رفته است. او به همراه «خجسته« و «ثریا»، از دختران سالمند آسایشگاه هستند. سؤال این بود که قصه زندگی آنها چیست و چرا مجرد ماندهاند؟ درحالی که از ظاهرشان پیدا بود هر سه در دوران جوانی، زیبا و برازنده بودهاند.
«ثریا»، تکدختر و نور چشم خانوادهای بود که 6 پسر داشتند: «خواستگار زیاد داشتم، اما اولش خودم از ازدواج میترسیدم. بعد که تصمیم به ازدواج گرفتم هرکسی به خواستگاری میآمد، باید مورد تأیید هر 6 برادر قرار میگرفت؛ در غیر این صورت پذیرفته نمیشد. به همین روال همه برادرها ازدواج کردند و سراغ زندگی خودشان رفتند. از تعداد خواستگارهایم کم شد و دیگر مردهای مسن به خواستگاریام میآمدند؛ مردهایی که یک یا چند زندگی مشترک را تجربه کرده بودند؛ به همین دلیل میلم به ازدواج کمتر و کمتر شد. از طرفی متوجه شدم اگر در سن بالا ازدواج کنم، طعم شیرین مادری را نمیچشم؛ پس آن تهمانده میل و علاقهام به ازدواج هم از بین رفت. پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند و من تنها شدم. ارثیهام را با برداران تقسیم کردم و به آسایشگاه آمدم؛ چون خیلی مریض میشدم و نیاز به مراقبت داشتم. نمیتوانستم هر روز مزاحم برادر و برادرزادههایم شوم. این بود که ترجیح دادم به خانه سالمندان بیایم. اینجا راحتتر هستم و سر بار کسی نیستم. اگر کسی مرا از این روزهای سخت و تلخ ترسانده بود؛ در جوانی ازدواج میکردم؛ و الان به جای آوارگی، مثل بقیه همسن و سالهایم دارای نوه و نتیجه بودم.» حرفهایش که تمام میشود، بغضش میشکند. اشک از چشمانش سرازیر میشود و جمع ما را ترک میکند.
«خجسته» که گریه هم اتاقیاش را دیده، میگوید: «دخترجان! آمدهای اشک ما را در بیاوری؛ حرفهای ما گفتن ندارد، همه یک جور دل شکستهایم. تنهایی به ما فشار آورده که به این خانه آمدهایم. مگر تنهایی هم میشود زندگی کرد؟ دختر پادشاه هم که باشی، مجردی فایده ندارد. باید به وقتش ازدواج کنی. هیچ کدام از ما حس خوب مادر شدن را تجربه نکردهایم؛ بدتر از همه کسانی بودند که وقتی متوجه تجرد ما میشدند، به جای توصیه به ازدواج میگفتند بهتر! راحتی که مسئولیت مادری و همسری نداری! چه فرقی میکند؟ همه ما بالاخره پیر میشویم؛ آن کجا که مادر شده باشی، آن کجا که مثل ما تنها از دنیا بروی.»
«خجسته» دختر وسط یک خانواده شش نفری بوده است. او در جوانی پسرعمویش را دوست داشته؛ اما پسرعمو با دختر دیگری ازدواج میکند. خجسته هم این راز را نگه میدارد و خواستگارانش را به بهانههای مختلف رد میکند. دوران جوانی به چشم برهمزدنی میگذرد و پدر و مادرش از دنیا میروند. خجسته میماند و یک خانه خالی. مدتی بعد دچار حمله قلبی شده و به بیمارستان منتقل میشود. او که به مراقبت نیاز دارد، پس از مرخص شدن از بیمارستان؛ تصمیم میگیرد به خانه سالمندان بیاید: «اگر تجربه امروز را داشتم، تنها نمیماندم؛ حتماً ازدواج میکردم!» واکرش را کنار تختش گذاشته است. آه سردی میکشد و در سکوت فرو میرود. نمیدانم کدام خاطراتش را مرور میکند، که خط اخمش عمیقتر میشود و با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند.
از قامت «حوریه» پیداست که در جوانیاش بسیار زیبا بوده است؛ اگر چه الان پلکهایش افتاده و چند چین عمیق در پیشانی دارد. دستهایش نمیلرزد؛، اما به گفته خودش درد استخوان امانش را بریده است. پزشک به او گفته تمام دردهایش از عوارض سردی است؛ سردی ناشی از تجرد که باعث شده استخونهایش ضعیف و پوک شوند. پلاستیک داروهایش را میآورد. قرص و کپسولهای «امپرازول»، «آئوراستاتین»، «آسپرین»، «لوراتادین»، «پریپرانول» و… : «همه مریض میشوند؛ ولی ما مجردها یکی از دردهایمان مریضی است؛ درد دیگر درد تنهایی است که به ما فشار میآورد و سالم نمیشویم.»
«حوریه» که در جوانی پدر و مادرش را در تصادف از دست داده، از ازدواج صرفنظر میکند تا دو خواهر و برادرش را بزرگ کند و به خانه بخت بفرستد. بعد از سروسامان دادن آن دو، تصمیم به ازدواج میگیرد؛ اما مرد مناسبی به خواستگاریاش نمیآید. هرچه خواهرزادههایش التماس میکنند که کنار آنها بماند و به خانه سالمندان نرود، قبول نمیکند: «گفتم اگر امروز با پای خودم نروم، فردا باید با زور شما بروم. پس خودم با پای خودم میروم!… در جوانی کسی به ما درباره عواقب تجرد حرفی نزد. گمان نمیکردیم خیلی روز گرد پیری بر گیسوان ما بنشیند. کسی هم ما را به ازدواج تشویق نمیکرد. جوان بودیم و نادان. تا به خودمان آمدیم دیگر میل ازدواج درون ما از بین رفته بود و زندگی مشترک برایمان بیمعنا شده بود.»
سختیهای زمان تجرد و تنهایی در کهنسالی فقط ویژه زنان نیست؛ مردان تنها نیز با آسیب های زیادی دستوپنجه نرم میکنند. در جامعه غربی تجرد پذیرفته است و چندان قبحی ندارد؛ اما در جامعه اسلامی ما که ازدواج سنت پیامبرمان بوده و خداوند در آیه 32 سوره «نور» دستور صریح و روشن به پیشقدم شدن در ازدواج جوانان داده است؛ تجرد مکروه و ناثواب است.
«کی قباد»یک معلم بازنشسته 56 ساله است. او به اتفاق سه برادرش مجرد هستند و در خانه پدری خود زندگی میکنند. بعد از مرگ مادرشان دخترعموها بارها برایشان آستین بالا زدهاند؛ اما هر بار به دلایل واهی، مجلس خواستگاری را لغو کردهاند: «مجرد بودن چندان ساده نیست. اول از همه به این معناست که وظیفه کل تصمیمگیریهایمان در زندگی، بر عهده خودمان است. نمیتوانیم برای تصمیمگیری با کسی مشورت کنیم؛ چون هیچکس آنقدر به ما نزدیک نیست که از او کمک بگیریم. ممکن است به دوستانمان اعتماد کنیم؛ اما حتی نزدیکترین دوستانمان هم قادر نخواهند بود جای همسرمان را برایمان پر کنند. به همین علت فقط به خودمان بستگی دارد که هر روز چه کاری انجام دهیم؛ سر کار برویم یا نه، شام چه بخوریم، آخر هفته را با دوستانمان به گردش برویم یا نه؛ یا با چه کسانی حشرونشر کنیم. وقتی عصرها از سر کار به خانه برمیگردیم، کسی نیست که منتظرمان باشد و به ما خوشآمد بگوید. مجبوریم شام را به تنهایی آماده کنیم، دوش بگیریم و زندگیمان را در خلوت خود، و گاهی در کنار دوستان یا سر کار، بگذرانیم. یکی از بزرگترین مشکلات مجرد بودن این است که نمیتوانیم افکارمان را آن زمان که نیاز داریم با کسی مطرح کنیم. ممکن است بتوانیم این کار را در جمع دوستان و آشنایان تا حدودی انجام دهیم؛ اما این کمتر از آن درک و دلسوزیای است که همسرمان میتواند به ما داشته باشد. ما خودمان را متقاعد میکنیم که مجرد ماندن انتخاب ما بوده است. ساعت جسممان بلندتر تیکوتاک میکند، موهایمان کم پشتتر می شود؛ اما میلی به ازدواج در خود نمیبینم. این هم درد بیدرمان است. همه ما آدمها دوست داریم تا بتوانیم با همسرمان بحث کنیم، با او حرف بزنیم، با او فکر کنیم و برای آینده نقشه بکشیم؛ اما وقتی مجرد باشیم از همه اینها محروم خواهیم ماند.»
کیومرث که 52 ساله است در ادامه گفتههای برادرش میگوید: «مجرد ماندن در جامعه ما که همه را به ازدواج تشویق و ترغیب میکند و تمرکز افراد روی آن است، جلب توجه میکند و البته هم درست است. مجرد بودن برای هر کدام از ما معنا و مفهوم متفاوتی دارد. برای بعضی از آدمها، مجرد بودن شیوه زندگیشان است؛ اما برای اکثریت ما، مجرد بودن جنگی مداوم است. میگویند امید از درون انسان سرچشمه میگیرد. ما طوری ساخته نشدهایم که زندگی خود را به تنهایی سپری کنیم. برای زاهد تارک دنیا این میتواند نوعی عبادت به حساب بیاید؛ اما برای ما برابر با مرگ و فناست. مثلاً یک برنامه تلویزیونی هست که دوست داریم در موردش با کسی حرف بزنیم؛ اما فقط میتوانیم فردا صبح آن را در محل کار با همکاران مطرح کنیم. مشکل یا بیماری خاصی داریم که دوست داریم کسی از آن باخبر شود؛ اما آن را به چه کسی میتوانیم بگوییم؟ دوستان و خانواده هرکدام نقشی در زندگی ما خواهند داشت؛ اما هیچکدام قادر به پر کردن این تنهایی حاصل از مجردی نیستند. غذاپختن برای یک نفر هم مشکلات خاص خود را دارد و تجربه وحشتناکی است. پختن یک غذای خوشمزه و درست و حسابی چه لذتی دارد وقتی کسی نیست که آنرا با او صرف کنید؟ آپارتمانتان به وسایل جدید نیاز دارد؛ اما کسی نیست که با او در این زمینه مشورت کرده و تصمیم بگیرید. همه این مسائل ریز و درشت مهم است و نبودش از روح و امید ما میکاهد.»
با این حرف کیومرث یادم آمد وقتی برای مصاحبه با دختران سالمند به خانه سالمندان رفتم، مسئولشان گفت: «درد بزرگ این دختران تنهایی و ناامیدی است. خیلی از آنها وقتی به خانه سالمندان میآیند، تازه میفهمند چه اشتباهی کردند که مجرد ماندند؛ به همین علت خیلی زود از شدت افسردگی و ناامیدی جان خود را از دست میدهند.» با آهی از ته دل آرزو میکنم همه دختران و پسران سرزمینم اهمیت ازدواج و نعمت زندگی مشترک را دریابند؛ چراکه خیلی زود دیر می شود.