دل نوشته های شما

دلخوشی های کودکیم

از خانم راضیه فاضل فر
کد اشتراک ۹۱۰۵۳

یادش به خیر ؛ آخرهفته ها همه مون خونه مادربزرگمون جمع میشدیم . ننه صداش میزدیم .
خونه ی ننه ی ما حال وهوای خاصی داشت . آخرای پاییز نم نم بارون و بوی خاک نمزده بارون بر دیوار کاه گلی حیاط ننه جونم آدمو سرمست میکرد . موقع ناهار ما بچه ها لشکری میشدیم با کاسه های چینی گلدار ننه جون برا بردن قورمه سبزی ننه جونم که بوش هفت تا کوچه اونور تر میرفت و ننه جونم میگفت همسایه هام بوشو شنیدن باید براشون ببرین
اونا هم کاسه ها رو خالی برنمیگردوندن
دلم تنگ شده برا اون روزا
دلم تنگ شده برا بوی نون محلی که ننه جونم میپخت و زنهای همسایه دورش جمع میشدن و کمک میکردن و درپایان یه سینی بزرگ نون بود که برامصرف یک ماه ننه بود

دلتنگ اون روزهام . روزهایی که به بهانه قصه گفتن ننه جون ما بچه ها رو دورخودش جمع میکرد و قصه های صلح وصفا تعریف میکرد .عجیب بود ته قصه دوتا از بزرگترها به سمت هم میرفتن و همدیگه رو با گفتن یه ببخشین بغل میکردن وهمه شاد میشدن . بزرگتر که شدم فهمیدم ننه جون برا ماقصه میگفت تا بزرگترهامون اصلاح بشن
موقع نذریها حیاط پرگل ننه پرمیشداز بچه .میانسال وبزرگسال وهمه دست به دست هم کارهارو جلو میبردن و یک روز تموم با عشق کنارهم بودیم
امروز ازاون همه قشنگی فقط یه عکس از ننه جون تو قاب گوشیمون مونده وبس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا