داستان و حکایت

دل نوشته های من غریب

سرکار خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

عصر ها که می شود دلم هوای خورشید ملایم و مهربان پاییز ی می کند و رنگهای چو رنگین کمان خزان را. خش خش برگهای به زمین افتاده مرا یاد روزی می اندازد که جای این برگهای زرد و رنگ و رو باخته کجا و آن برگهای سبز و شادابی که آن بالاها، روزی سایه بان سرما بودند کجا!
دلم می شکند از این همه بی رحمی طبیعت…
برگهای بی نوا، یکی یکی از جایگاهشان کنده شده و بدون هیچ مقاومتی تسلیم قضا و قدر روزگار می شوند، و زیر پای رهگذران بی هدف و خوش گذران و زیر قدم های عابران نا امید از همه جا و همه کس، و گاهی هم دل شکسته، لگد مال می شوند.
شاید همین خصوصیات خزان است که مقدمات دل تنگی ما را فراهم کرده است…
و چه زیباست پاییزی که با مهر شروع می کند وجودش را برای ما از تلخی ودلتنگی هر آنچه آزارمان می دهد و دست پر مهرش را بر سرما می کشد تا سردی و خشکی طبیعت را حس نکنیم و دلمان گرم باشد به همان خورشیدی که از ملایمت و محبتش هرچه بگوئیم کم گفتیم. همان خورشیدی که در حضور پاییز سرد چنان زمین را با ملایمت به آغوش می کشد، شاید، مرحمی باشد بر زخمهای درونش در برابر ناملا یمات روزگار…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا