داستان و حکایتدل نوشته های شما

دل نوشته های یک غریب

سرکار خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

✍️زندگی… مثال آبنبات چوبی ای است در دست پسر بچه ای بهانه جو و بازیگوش که انرا وقتی که تازه وشکیل است، در حین سرگرمی با بازی کودکانه اش با لذت لیس می زند واز طعم شیرین وکاذبش لذت می برد… بدون اینکه حتی آنی به تمام شدنش بیاندیشد.
اما گاهی از سر غفلت و فراموشی بی اختیار گازش می زند در دهانش خرد می شود. اما باز هم با تکه های کوچکش همان طعم و مزه ی بی نظیرش را تجربه می کند وبرایش چندان فرقی نداشته و همچنان لذت بخش است.
ولی امان از زمانی با دندانهای پوسیده وخرابش آنرا بشکند، چنان دردی به جانش می افتدکه با تمام وجود حسش کرده و اشکش در می آید.
اینجاست که دیگر شیرینی وطعم لذیذ جایش را به تلخی وناله و اشک می دهدو کام شیرینش، تلخ می شود .
گاهی هم اصلا متوجه نمی شود کی آبنبات خوشمزه اش تمام شده و جز تکه چوبی چیزی در دهانش باقی نمانده است.
و حالا دادو فریادش به هوا رفته وبرای در خواست آبنباتی دیگر دست به دامان مادرش می شود وبا زبان کودکانه اش التماس می کند.
کسی نمی داند که او موفق می شود یا نه؟!
✍️ زندگی… آب زلالی ست جاری وپاک وآرام وارامش دهنده که در رودخانه ای نه چندان طویل روان وبی بازگشت به راه خود ادامه می دهد. که چشم هررهگذری را جذب وسیراب از وجود نازنین خود می کند.
می رود تا پرنده یا چرنده ای را زندگی ببخشد. سبزه ای تازه جوانه زده را سبز تر و جوان و شاداب گرداند. خوشه ای گندم از دل سخت وتاریک اما باسخاوت خاک برویاند چشمش را به جمال طلایی و جبروت خورشید نورانی روشن کند تا رنگ زرد خورشید بخشنده را به خود بگیرد کشاورزی بی نوا را به نان ونوایی برساند ومزد زحماتش را به بهترین نحو بپردازد.
شاخه ای خشکیده ومنتظر را پر بارو ثمر کرده، گله ای خسته و رم کرده را سیراب گرداند.
اما گاهی تخته سنگی سنگین وبی رحم و زور گو سد را هش می شود واوساعتها مات و مبهوت، خیره به سنگ ، از حرکت باز ایستاده وبرای خلاصی از شر او چاره ای می اندیشد.
روزنه ی امید در دلش جرقه ای می زند راهی پیدا کرده واز مسیری بهتر راه خود را ادامه می دهد.
✍️ زندگی… یک فنجان چایی داغ وتلخ است با دوحبه قند یاشاخه ای نبات تبرک حرم امام رضا (ع)، برای گرفتن تلخی اش.
در یک روز سرد زمستانی که گاهی برای فرار از سرما، از راه نرسیده و بی صبرانه آنرا سر می کشیم و تا معده سوختن وسوزشش را با تمام وجود حس می کینم. واز نوشیدن باقیمانده ی آن منصرف می شویم.
گاهی هم آنقدر سرمان گرم کارهای روزانه می شود که گرمای آنرا حس نمی کنیم یادمان می رود که چایی کنار دستمان مانده ویخ کرده واز دهان افتاده است.
✍️ زندگی… کوه بلندی ست که در یک روز آدینه ی قشنگ رنگارنگ خزان، بی خیال از دنیا وبالاو پایین هایش و فارغ از داشته ها و نداشته هایمان، هوس کرده ایم با کوله باری از آرامش واب و خوراکی دلخواهمان بالا برویم وخود را به اغوش مهربان طبیعت با صفا وپاکیزه بسپاریم.
اما وقتی از پایین نگاهش می کنیم وعظمت وشکوهش را به نظاره می نشینیم، یک لحظه دلمان تهی می شود از هر آنچه که اندیشیده بودیم.
اما اندکی بعد وقتی به این راحتی تک تک سنگهای ریز و
درشت را زیر پایمان حس کرده وبالا می رویم، تازه می فهمیم که چندان سختی و دشواری هم نداشته وندارد و چه کار راحت وساده ای انجام دادیم.
✍️زندگی… باد بادکی ست رها شده وبی هدف در آسمان کبود، که باد به زور وبا بی رحمی تمام آنرا از دستان کوچک کودکی نوپا ربوده واو را با آرزوهای برباد رفته وکوله باری از غم وغصه ودل شکسته تنها گذاشته است.
✍️زندگی… وزندگی…!
همچنان ادامه دارد….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا