مناسبتی

روایت نگاری هفته معلم

چند وقتی بود ترم آخر دانشگاهم را تمام کرده بودم و دیگر فیلم دیدن با چیپس و ماست موسیر مزه نمی‌داد؛ پیتزا خوردن هم تفریح تکراری‌ مان شده بود. این شد که دل به دریا زدم و به سراغ پوشه مخاطبین گوشی‌ ام رفتم. چندتایی پیامک رد و بدل کردم و منتظر شدم تا نتایج پارتی‌ بازی‌ های پیامکی رخ نمایان کند و بتوانم یک جایی، حتی پاره‌وقت، مشغول شوم؛ البته که چیزی دستم را نگرفت.

صبح یک روز پاییزی با اشتیاق راهی یک مدرسه غیرانتفاعی شدم. راهی به مدرسه که نبردم هیچ، گفتند بفرمایید فلان بخش اداری فرم پر کنید بلکه جایی نیاز شد و مصدع اوقات‌ تان شدیم. دیگر داشتم عطایش را به لقایش می‌بخشیدم که پیک خوش‌خبر، پیامکی برایم ارسال کرد. دوست زن‌ داداشم که در مدرسه‌ ای مشغول به کار بود، دو هفته‌ ای کار شخصی داشت و دنبال کسی می‌گشت که به جایش برود سرکلاس؛ و چه کسی شایسته‌ تر از من؟ که از بچگی خواهرم را می‌نشاندم جلوی تخته خودساخته و روی آجر های دیوار حیاط، برایش الفبا می‌ نوشتم یا دو را با سه جمع می‌بستم. خواهرم هم نمی‌دانم از سر صداقت یا احیاناً خوشمزگی، می‌گفت: «تو معلم خیلی خوبی می‌شی حکیمه!»

صبح شنبه نیمه‌ خنکی بود؛ آخرهای آذرماه که هنوز آفتاب نزده، نان سنگک را گذاشتم داخل توستر و یک قاچ پنیر لیقوان تبریز را نشاندم کنار چندتایی گردو. مثل همه بچه مدرسه‌ ای‌ ها  و شبیه همه سال‌ های تحصیلم، کیفم را شب قبل آماده کرده و مطمئن شده بودم چیزی از قلم نیفتد و جا نماند. صبحانه را که هول‌ هولکی خوردم، منتظر شدم تاکسی اینترنتی بیاید و من سوار بر اسب یالدار نقره‌ای، برسم به کاخ آرزوهایم و بشوم خانم معلم همه پایه‌ ها! دوست زن‌ داداشم، مربی مهارت‌ های زندگی بود و با همه پایه‌ ها کلاس داشت. من هم قرار بود دو هفته همه کلاس‌ هایش را برگزار کنم، با بچه‌ ها راه بیایم و یک‌ عالمه خاطره برای خودم جمع کنم.

چشم‌تان روز بد نبیند؛ همان اول خاطره‌ سازی، کلاس اولی‌ ها به پستم خورده بودند و چه کلاسی! تا آمدم بگویم من معلم جدیدم، یکی از همین بچه نقلی‌ ها گفت: «خانم ما بریم دستشویی!» مانده بودم چه بگویم. مدیر مدرسه تأکید کرده بود، بچه‌ها در سالن راه نیفتند و مراقب‌شان باشم؛ اما اگر ناغافل جوّ بارانی می‌شد چه؟ اجازه‌دادن به او همانا و افتادن در چاله دوم همانا؛ شاگرد دیگری دستش را بلند کرد که من هم بعله! گفتم: «نه عزیزم، بشین.» دیگر نفهمیدم چطور شد که همان شاگرد گریه کرد و بعد یک قطار بچه گریان، که البته شما بدانید داشتند اغماض می‌کردند، دورم را گرفتند. فقط هم گریه نمی‌کردند که؛ خودشان را در بغلم می‌ انداختند و مدام می‌گفتند: «خانم! خانم…» دل سنگ هم آب می شد. آن‌جا بود که ذهنم، انگار که در تحریم افتاده باشد، جرقه‌ای زد و فکر بکری خودش را از آن پشت و پستو های مغزم، نشان داد. شروع کردم به داستان گفتن: «یکی بود، یکی نبود…» نشستند به گوش‌دادن. بعد هم زود گفتم: «هر کدومتون یه نقاشی بکشید که آخر داستان، مهر خوشگل بزنم و بهتون برچسب بدم.» دیگر همه چیز آرام شد؛ اما من دو، سه کیلویی از وزنم کم و چندتار سفید بین موهایم پیدا شده بود، بی‌شک!

کلاس که تمام شد؛ فقط خودم را رساندم به آبدارخانه و یک چای با قند فراوان خواستم؛ بلکه کیلو کیلو عاطفه‌ ای که بچه‌ها از معلم یک ساعته‌ شان آب کرده بودند، برگردد درون وجودم. کلاس‌ های بعدی ولی همانی بود که در تخیلات بچگی‌ام داشتم؛ از همان‌ ها که می‌شد خاطره‌ اش را بردارم و ببرم بگذارم داخل چمدان لیمویی رنگ خودم؛ و تا عمر دارم به آن بنازم. کلاس چهارمی‌ ها استقبال خیلی جالبی داشتند و مدام سوال پیچم می‌کردند. من هم که دیگر اضطراب لحظات اولم، مثل یخمک تابستان آب شده بود، بین نیمکت‌های کلاس می‌چرخیدم، با همه‌شان حرف می‌زدم و می‌خندیدم.

بعدتر ها که دوره کوتاه تدریسم تمام شد؛ یکی از همین فرشته‌ های چهارمی جایی در مرکز شهر مرا شناخته و با ذوق قشنگی آمد سراغم: «سلام خانم! منو یادتونه؟» چهره‌ اش را خوب یادم بود؛ اما حافظه اسامی‌ ام خراب‌ تر از آنی بود که فامیلی‌ اش را پیدا کنم. می‌دانید قشنگی‌ اش چه بود؟ در ذهن آن دختر بچه کلاس چهارمی، یک جایی من مانده بودم و خاطره‌ ام… یک جایی از دلش، من هم جا داشتم. آن‌ هم نه همین‌ طوری و بی‌ خودی؛ که به عنوان معلمش! همه آبنبات‌ های هل‌ دار خراسان، در دلم آب می‌شد و با خودم می‌ گفتم کاش خجالت نکشیده بودم؛ بغلش می‌کردم و می‌گفتم: «ممنونم برای این همه حس ماندگار»

آن دو هفته کلاس‌ رفتن و معلمی کردنم یک جایی به نقطه عطفش رسید؛ به جایی که دست از قواعد مدیر و دستور العمل کلاس برداشتم؛ و از بچه‌ های کلاس دومی، یک یادگاری کوچک خواستم. بالای تخته نوشتم: «من اگر معلم بودم… » بعد راه افتادم بین‌شان و گفتم: «حالا بنویسید!» تک‌ به‌ تک‌ شان را در کمدم دارم؛ داخل پوشه‌ای قشنگ؛ جایی که دست جوجه‌ های خودم نرسد و تا سال‌ ها بماند. چیزهای جالبی نوشته بودند که گاهی خنده‌ام می‌گرفت؛ گاهی هم از آن‌ همه عقلی که در مغز کوچولوی‌ شان جا شده بود، متعجب می‌شدم. امروز که رفتم سراغ کمد، قفل بود. کلیدش را هم حتماً جای خوبی گذاشته‌ ام؛ آن‌قدر خوب که دیگر خودم هم پیدایش نمی‌کنم! معلوم است حسابی جای‌ شان امن است.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا