دل نوشته های شما

رویای بی پروای کودکی

✍️دلنوشته های من غریب
سرکار خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

شب است و تاریکی وسکوت و یک دنیا فکر
و خیال ودل مشغولی هایی از اینده وحال وگذشته!
تا کجا می رود این روح بی پروا با این آرزوهای محال
می رود پشت پنجره ی بسته ی یک آدم تنها، که تنها همدم ومونسش شده تسبیح گلی، تحفه ای از
یک دوست!
پشیمان از رفتن،مسیری دیگر را می جوید
میرسد به کوچه های روشن و پرهیاهوی کودکی،روستایی که انگار تکه ای از بهشت را است،نفس عمیقی می کشد و با خود می گوید:
اینجا کجا وآن جا کجا!
چشمش به دختر بچه ای می افتد وبه او خیره شده،خوب بر اندازش میکند موهای فرفری خوش حالت و خرمایی رنگش،نه بلنداست ونه کوتاه،که با وجود گردوغبار و زمین خاک گرفته روستایی زیر نور خورشید صبحگاه پاییزی شفافیت وتمیزی اش چشم هر رهگذری را به خود خیره می کند.تن پوشی عروسکی با شلوار اسپورت به رنگ آبی اسمان و نیم پوتی از جنس پلاستیک زرد وطلایی به رنگ خورشید که دور تا دور آنرا انگار با دست اما بصورت ماهرانه پینه وصله شده بود.
با تکه نانی به ظرافت ونازکی کاغذ دردستش که هر از گاهی گاز خوشمزه ای به آن می زند وبا همسالانش بازی می کند

بوی مطبوع و تازه گی نان تنوری تمام کوچه ی آبادی را پر کرده، از عطر و گرمی اش احساس گرسنگی و ضعف به آدم دست می دهد وهر ان است غش کند.
دخترک می دود وچشم خیره ی خیال هم به دنبالش…!

چه آشنای غریبی…! چه صورت آرام معصومی…!
چه زیبایی دلنشینی… و چه چشمان شهلایی…!

با چشم، دخترک را دنبال می کند.
به حیاط خانه ای با درو دیوار گلی وارد می شود…!
اینجا هم چه رنگ وبوی آشنایی دارد…!!!
بوی نان تازه پر رنگتر میشود. ‘
کمی دورتر، زیر سقف چوبی دالانی نیمه روشن، بانویی از جنس بشر و رویی فرشته مثال، می بیند، که (در گر گرمای داغ تنورصورت زیبایش گل انداخته و زیباتر شده) مشغول پختن نان است…!
گر و گرمی تنور را از دورهم میشود احساس کرد…!
خیال بی پروای من کجا رفتی…!!
باید برگردی…!
او کسی نیست جز مادرم…!
آخ مادر…! کجاییی مادر…!
چقدر به بودنت محتاجم…! 😢
قدر مادرت، این گوهر نایاب خالق هستی، این فرشته ی پر مهر زمینی را بدان…! ❣️

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا