علما و شهدا

شهید میلیاردر

نوجوانی اش، همه روزهایی که باید در کوچه ها پی توپ می دوید، در جبهه گذشت. در جنگی تحمیلی. آخر می دانی اهل اهواز که باشی، انگار زودتر مرد می شی. هوای رزم زودتر به سرت می افتد، لباس جهاد را زودتر از همسالانت تن می کنی. پلاک می اندازی گردنت و از همان زمان می شوی مجاهد، رزمنده. نامش حبیب بود. حبیب با لباس بسیجی به میدان جنگ رفت، بعد سپاهی شد؛ اما وقتی زمان درجه دادن رسید، زمان اینکه شأن و منزلت اجتماعی داشته باشد و پشت میز نشیند، از سپاه رفت. حرفش یک چیز بود: «ما برای این مرحله نیامده بودیم».

معمارشد. خانه می ساخت، آپارتمان و برج. نان حلال به دست می آورد، قناعت می کرد، کارش رونق گرفته بود. وضع مالی اش روز به روز بهترشد. کار آباء و اجدادی اش بود. یکی از دوستانش می گوید: «دنیا همه جوره به او رو کرد. متنعم بود. دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت. در یک کلام، میلیاردر بود». سال ۱۳۷۹ ازدواج کرد، خدا خیلی زود نعمت پدر شدن را به او چشاند، حاصل ازدواجشان، دو دختر بود به نام های مهربان و آسمان؛ اما نه پول و شغل، نه همسر و زندگی، نه مهربان و آسمان، نتوانست رزمنده بودن را از او بگیرد.

خبرهای جبهۀ مقاومت که رسید، چشم روی زندگی اش بست. دوباره شد همان نوجوان بی پروای اهوازی. دلش می خواست سربند ببندد و کوله بردارد و برود سوریه و همسرش می گوید: «من هیچ وقت نمی توانستم با او مقابله کنم. اگرچه قلباً راضی به حضورش نبودم؛ اما پس از اینکه بی قراری او را در رابطه با دفاع از حرم دیدم، متقاعد شدم. ممکن است خیلی ها بگویند که این افراد برای پول یا مال به آنجا رفته اند؛ اما این گونه نبود. حتی حبیب از ایران، اقلام فرهنگی تهیه می کرد و به سوریه می برد و پس از سومین اعزام، آقا حبیب از ناحیۀ شکم به شدت مجروح شد.

آقا حبیب دست‌ به‌ خیر بود و اگر می‌توانست گرهی از مشکل کسی باز کند، کوتاهی نمی‌کرد. با اطرافیان سریع ارتباط برقرار می‌کرد، در گره‌گشایی‌اش شهره بود؛ اما از وقتی فرمانده‌اش «سیاح طاهری» شهید شد، دور کار اقتصادی را خط کشید. بعد از دوره نقاهت، راهی سوریه شد. می‌گفت: «ما نباید اجازه بدهیم دشمن به خاکمان نفوذ کند و نباید آنها از اختلاف سلیقه‌ها بهره‌برداری کنند».

بیستم آبان ماه سال ۹۶ خبر شهادت آقا حبیب در شهر البوكمال در استان دیرالزور سوریه به خانواده اش رسید. خبر که به خانه رسید، مهربان و آسمان مدرسه بودند. وقتی آمدند و قاب عکس پدر را دیدند، متوجه ماجرا شدند. مادر بی‌قرار بود و دخترها شده بودند مادر مادرشان. دلداری‌اش می‌دادند و او را به صبوری دعوت می‌کردند. همسر شهید می گوید: «حبیب برای بچه‌ها الگو بود و همواره سلامتی جسم و روح آنها را می‌خواست. بچه‌ها نیز ارتباط نزدیکی با پدرشان داشتند. هم‌رزمان حاج حبیب به خانه ما می‌آمدند و بچه‌ها با شهادت و جهاد ناآشنا نیستند». حالا آقا حبیب بدوی به آرزویش رسیده و توصیه‌اش برای ما مانده:

«قدر امنیتی را که در کشور است را بدانید. به‌خاطر این امنیت، افراد بسیاری به شهادت رسیده‌اند».

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا