شعر و ادبیات

صدای پای بهار

با شاعران و اشعاری که رنگ و بوی بهار به خود گرفته اند

تحویل

مریم حقیقت

هوای دلکش از ایلش بگیریم

شکوفه پای زنبیلش بگیریم

صدای پای فروردین می آید

بیا این بار، تحویلش بگیریم

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

نفس رحمان

محمدمهدی سیار

جان است، سلام تازه جانان است

«آن» است، همان دقیقه پنهان است

 باید که غنیمت شمریم این دم را

 این باد بهاری، نفس رحمان است

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

شعر بهار

برخیز

سلمان هراتی

دیروز اگر سوخت ای دوست، غم، برگ و بار من و تو

امروز می آید از باغ، بوی بهار من و تو

آن جا در آن برزخ سرد، در کوچه های غم و درد

غیر از شب آیا چه می دید، چشمان تار من و تو؟

دیروز در غربت باغ، من بودم و یک چمن داغ

امروز خورشید در دشت، آیینه دار من و تو

غرق غباریم و غربت، با من بیا سمت باران

صد جویبار است اینجا، در انتظار من و تو

این فصل فصل من و توست، فصل شکوفایی ما

برخیز با گل بخوانیم، اینک بهار من و تو

با این نسیم سحرخیز، برخیز اگر جان سپردیم

 در باغ می ماند ای دوست، گل یادگار من و تو

چون رود امیدوارم، بی تابم و بی قرارم

من می روم سوی دریا، جای قرار من و تو

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

تو بهار و من خزان

یوسفعلی میرشکاک

تشنه ام تشنه باران بهاری که تویی

پرده از دست مرا نقش نگاری که تویی

من اگر ماه شوم باز به مهرت نرسم

کی رسد سایه به خورشید سواری که تویی

بی قرارم مگر آنگاه که بینم زده است

دل من دست به دامان قراری که تویی

از همان روز که دیدار توام از خود برد

پر شدم از هوس باغ اناری که تویی

 به زبان آمدم آن راز که میگرداند

من و دل را همه شب گرد مداری که تویی

 تو بهاری و من خسته خزان، می ترسم

برنیاید دلم از عهده کاری که تویی

 یافتم دیرتر از دیرتو را لیک این بس

که به جان زد شررم برق شراری که تویی

 چه غم از گردش ایام کسی را که بود

برسرش سایه اندوه گساری که تویی

داد برباد دلم را سر سودایي من

سرمن باد فدای ره یاری که تویی

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

شعر بهار

طراوت جاری

سید علی میرافضلی

به احترام بهار جهان به زمزمه برخاسته است:

درخت، دریا، دشت

پرنده ، باران ، سنگ

 تو نيز

در این طراوت جاری

برای پرزدن از خود، دلی مهیا کن!

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

صدای روشن عشق

رضا اسماعیلی

 پژمرده ای در خویش و با خلق جهان قهری

با بوی گل، بوی شکفتن، چون خزان قهری

 از شوق بودن ، از سرودن، گشته ای خالی

با شعر، این حس قشنگ ناگهان قهری

فصل بهار است و شکفتن را نمی پرسی

اهل تماشا نیستی، با باغبان قهری

هر کوچه باغی روبه رویت می شود بن بست

وقتی تو با خودای برادر! چون خزان قهری

در عالم هستی، به جز زشتی نمی بینی

 باهرچه زیبایی است در این بوستان قهری

با کوه و جنگل، رود و دریا، شبنم و باران

 با فصل مهروماه، با رنگین کمان، قهری

بیزاری از چرخ فلک، بیزاری از دنیا

 چون شوکران تلخی، تو با روح زمان قهری

در بسته ای برخویش و دنیا بسته درها را

بوی گشایش نیست، تا با این و آن قهری

جزعشق راز دیگری در جان هستی نیست

 اما تو با این رستخیز ناگهان قهری

تو داستان آفرینش را نمی فهمی

 با آدم و حوای توی داستان قهری

دنیا صدای روشن عشق است، باور کن

عاشق شوی گرهمچون «حافظ»، می توان،…!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا