داستان و حکایت

ضرب المثل

از کلاه قاضی تا بزخری کردن

پشت هر ضرب المثل، داستانی هست

 

آدم باید کلاه خود را قاضی کند

گویند: شخصی سروکارش به دیوان قضا افتاد. در هر وقت مقرر، پیش از آنکه به محکمه قاضی برود، در خانه کلاه خود را جلویش می گذاشت، او را به عنوان قاضی فرض می کرد و آنچه باید در حضور قاضی حقیقی می گفت، برای قاضی فرضی تقریر می کرد تا خوب در ذهنش بماند و در محکمه سخنی به ضرر خود نگوید.

آخرش نفهمیدم رفیق منی یا رفیق گرگ؟

گرگ

گویند: دو نفر به شکار گرگ رفتند. وقتی یکی شان ماشه تفنگ را کشید و خواست نشانه برود، رفیقش مانع شد و گفت: «آنجایی را که تو نشانه گرفته ای، او را نمی کشد، بلکه فقط عصبانی اش می کند»؛ و همچنان مانع تیراندازی به گرگ شد. تا آنجا که طرف گفت: «آخرش نفهمیدیم رفیق منی یا رفیق گرگ».

 

آقا شکسته نفسی می کنند

گویند: مریدی مدعی شد، از آن رو که پیراو کامل است، در همه فضایل بر سایر ابناء بشر برتری دارد. شنونده ای پرسید: «آیا شیخ خط را نیز از میرعماد بهتر می نویسد؟» مرید گفت: «البته که چنین است». مشاجره به درازا کشید. منازعه را نزد پیر بردند. او جانب انصاف را گرفت و این گونه نظر داد که برتری کتابت میرعماد، مسلم است. مرید متعصب، نظر او را حمل بر تواضع و فروتنی کرد و گفت: «آقا شکسته نفسی می کنند»

بزخری کردن

گویند: ملانصرالدین گاو خود را برای فروش به بازار برد. چند شیاد که باهم شریک بودند، قرار گذاشتند که هرکدام از راهی بیایند و به ملابگویند: «این بز را به چند میفروشی؟» شیاد اولی پس از سلام و تعارف با ملا گفت: «قیمت این بزچند است؟» ملا سخت برافروخت و گفت: «مگر کوری؟ این گاو است!» و به راه افتاد. شیاد دومی گفت: «ملا این بز را چند میفروشی؟» و بعد هم شیاد سومی آمد و به نام بز، گاو را خریدار شد. ملا با خود گفت: «نمی شود که همه اشتباه کنند! شاید این که من گاوش میدانم، بزباشد!» بالأخره شیاد آخری، گاو ملانصرالدین را به نام بز به قیمت بز خريد و ضرب المثل بزخری کردن از اینجا رایج شده است.

جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن اظهار جوانمردی

گویند: شخصی بی نهایت کریم بود که عادت داشت هر غریبی به شهر می آمد، سه روز مهمانش کند. وقتی لشکر عضدالدوله شهر را محاصره کردند، او در حصار بود. هر روز که صبح می دمید، با آنها می جنگید و تعدادی از لشکر دشمن را می کشت، اما وقتی شب میشد، به قدری برایشان غذا می فرستاد که برای همه لشکر دشمن کفایت می کرد. عضدالدوله، پیکی نزد او فرستاد و گفت: «این چه کاری است که میکنی؟ روز میکشی و شب طعام میدهی؟!» شخص کریم گفت: «جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن اظهار جوانمردی؛ آنها اگرچه دشمن من اند، اما در این ولایت اند و هرکس که در این ولایت غریب باشد، مهمان است و رسم مردانگی نباشد که مهمان را بی توشه بگذارند»، عضدالدوله گفت: «مردی که چنین صاحب مروت باشد، جنگیدن با او خطاست»؛ و از محاصره دست برداشت.

خروس اگر خروس باشه، توی راه هم می خونه

خروس

گویند: مردی در خانه شخصی مهمان شد. چشمش به خروس چاق وچله ای افتاد. قصد کرد آن را بدزدد. نیمه های شب، دور از چشم همه بلند شد، خروس را در کیسه گذاشت و خواست از در بیرون برود که صاحب خانه بیدار شد و گفت: «الان زود است بروی. بگذار خروس بخواند، بعد برو». مهمان دزد در جواب گفت: «خروس اگر خروس باشه، توی راه هم می خونه»؛ و خداحافظی کرد و رفت. صاحب خانه هم غافل از همه جا، دوباره خوابید. صبح که صاحب خانه ی بیچاره از خواب بیدار شد، دید از خواندن خروس خبری نیست. سری به لانه خروس زد. اثری از او ندید و تازه فهمید که دیشب مهمان چه گفته است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا