مناسبتی

میلاد با سعادت مولی الکونین، امام الثقلین، امام علی علیه السلام و روز پدر بر همه مسلمین مبارک باد

به یاد روز پدر و برای فرشته‌هایی که نام‌شان «پدر» است

یادم نیست؛ اما می‌توانم تصور کنم چشم که باز کردم، تصویری محو از تو، در آینه دیدگانم منعکس شده بود؛ با لبخندی وسیع و چشمانی بارانی. حتماً بعدش قوة ادراک و لامسه‌ام بوسة گرمت را عمیقاً حس کرده و گوش‌هایم احتیاط و نگرانی‌ات را خوب شنیده است که با واژه‌هایی مثل: «مراقب باش! نیفته! هیس! خوابه!» انتشارش می‌دادی؛ و قربان‌صدقه‌هایی که پیش و پس از آن، از عمق جان، با برق چشمانت، نثارم می‌کردی. حق بده یادم رفته باشد. سالیان درازی از آن روزها گذشته است. حتی اگر این نبوده، مطمئنم چیزی شبیهش بوده است. قند در دلت آب شده که پدر شده‌ای و شاید هراس بزرگی به جانت افتاده که مسئولیتت در قبال زندگی آدم‌هایی که در خانه‌ات جمعند، دوچندان شده است. می‌دانم بعدش «خدا بزرگه»‌ای گفته‌ و دلت را قرص کرده‌ای که «هرآن کس که دندان دهد، نان دهد.»

با آمدنم، حساب‌وکتاب خرج‌های خودت را بیشتر نگه می‌داشته‌ای، حتماً. برای من دست‌ودلباز بودی و خودت از دنیا سهمی نمی‌خواستی، جز شادی و حال خوب خانواده‌ای که زیر چتر حمایت تو هستند. جدای از مخارجی که اضافه شده بود، باید فکر فردای من را هم می‌کردی؛ که اگر خودت سرمایه‌ای نداشتی؛ اگر خودت راه دلت را نرفتی؛ اگر خودت به رؤیاهایت نرسیدی؛ فدای یک تار موی من! کاری می‌کنی که عوضش من به هر آنچه می‌خواهم برسم؛ شاد باشم و در سایه امنیت و آسایشی که برایم فراهم کرده‌ای؛ قد بکشم و در مسیر خوشبختی بدوم. تو هم با لبخند بنشینی به تماشا، انگار که من خود توأم؛ شاد و راضی از زندگی. شاید که نه، حتماً همین فکرها در سرت چرخیده و به خودت بالیده‌ای که پدر شده‌ای و می‌خواهی مثل تمام پدرها برای فرزندت سنگ‌تمام بگذاری. قبل از آمدنم حتماً بارها و بارها روزهایی خوش را در ذهنت ترسیم کرده‌ای؛ روزهایی طلایی و شاد که خانواده دور هم جمعند و تو با افتخار محو تماشای حاصل دست‌رنجت هستی.

بعد از آن نمی‌دانم چه شد؛ شاید دنیا ذهنت را خواند و حسودی‌اش شد؛ شاید هم چشم خوردیم. اما هر چه شد روزگار نامردی کرد و نگذاشت عمر خوشی‌های‌مان طولانی شود. یک‌جوری شد که نه تو ساعات بیشتری در خانه بمانی و سیر از محبتت شوم؛ نه که بتوانی به آن جان‌کندن، فردایم را روشن‌تر کنی. هربار که خواستی کمر راست کنی و عرق از پیشانی‌ات بگیری؛ موجی عظیم و سهمگین از حوادث زمانة بی‌رحم، زمینت زد و نتیجه‌اش شد نبودن‌های مکررت. صبح زود رفتن‌ها و شب دیرآمدن‌هایت. جای خالی‌ات با هیچ‌چیز دیگری پر نمی‌شد و نتیجة بی‌تو بودن‌هایم، شد پرخاشگری‌های نوجوانی و جوانی‌ام، غرولندهای بی‌پایانم. شکاف نسل‌هایی که همه‌جا حرفش را می‌زنند. مقایسه‌های مکررم از تماشای زندگی دیگران و بی‌مسئولیت خواندن تو! شکایت از رفاهی که از ما فراری است و دینی که به آن پایبندی تا از فرامینش تخطی نکنی. به خاطر خلاصی خودت از زیر بار سرزنش، کاری که ناپسند و حرام است؛ انجام ندهی. به همین راحتی میانه‌مان شکرآب شد. تو سکوت کردی و من گمان کردم حق با خودم است. هیچ به منم‌منم‌هایم دقت کردی؟ می‌بینی؟ هنوز هم خودخواهم. هنوز هم فقط خودم را می‌بینم. و هنوز از با تو بودن، خودم را می‌خواهم!

حتماً گوشة ذهنت یک خاطرة فراموش‌نشدنی از وقتی که ماشین‌مان خراب شد، مانده است. آن شب از حرکت ایستادیم و در بیابان اتراق کردیم. من و تو از هراس حمله و نیش شبگردها، پاسبان شدیم. محو تماشای سیاهی و روزنه‌های اغواگر آسمان بودم که گفتی مادرجان به پدربزرگ می‌گفته «آقای ماه!» بعدش اضافه می‌کرده همه پدرها ماهند؛ مثل پدر خودش، و پسرکش که هلال ماه است و مانده تا کامل‌شدنش. من میان ستارگان گم شده بودم و تو شاید در ماه، تصویر پدرت را می‌دیدی. شاید مرا هم ماه فرض کرده بودی که شب‌ها خستة راه، با چشمانی که امواج بغض و خنده در آن به هم آمیخته بودند؛ می‌نشستی به تماشای چشم‌های بسته؛ و گوش می‌سپردی به ریتم منظم نفس‌هایم. رؤیاهایت را در پیشانی بلندم مجسم می‌کردی و با یک فنجان چای، تلخی‌های روزت را فرو می‌دادی. امید داشتی درس که بخوانم، دکتر، مهندس، معلم یا هرکاره‌ای که بشوم؛ روشنی آینده‌ام تضمین است و سخت‌گذرانی‌های تو را جبران خواهد کرد.

نمی‌دانی همان چشم‌های راضی و نگران با من چه‌ها کرد و چه ناگفته‌ها را با زبان بی‌زبانی بر سرم آوار کرد؛ وقتی که خودم پدر شدم! کاش من هم همان توکل تو را داشتم. کاش پای فرزند دلبندم که به این دنیا باز شد، خنده‌ام به پهنای خنده‌های تو بود. کاش اشک چشمم از شوق بود و درک عظمت آن لحظه. کاش نگران فرداهای نیامده، نبودم و تلخی غم نان، شیرینی آن لحظه‌ها را از من نمی‌ربود. راستش را بخواهی دیر زمانی نیست که فهمیده‌ام مردبودن سخت است؛ مرد این زمانه بودن سخت‌تر! زمانه‌ای که ماه و خورشید دنبال هم گذاشته‌اند و تا از تقویم سر برمی‌گردانی، جای هفته‌ها و ماه‌ها با هم عوض شده است. تا به خودت بیایی باید برف موها را از روی سر و صورت پارو کنی و ناخواسته در حسرت عمر رفته، آه بکشی. از آه‌های پیرشدگان در جوانی بگذرم… راستش را بخواهی حسرت یک ‌دل سیر خندیدن با تو، به دلم مانده است؛ از جنس همان خنده‌های کودکی‌. حالا که خودم به درد شیرین پدربودن مبتلا شده‌ام، خوب می‌فهمم چرا خنده‌ها، جوانی‌ و رؤیاهایت را در من تجسم کرده بودی. اما این که چرا دنیا بین من و تو این‌همه فاصله انداخته را، نه! بین من و تویی که از من و هم‌خون منی.

می‌دانی پدر این روزها دلم راه و بی‌راه بهانه‌ات را می‌گیرد. دلم برای گرمای دست‌ها و برق چشم‌هایت تنگ شده؛ برای آن شبی که از حرکت ایستادیم و پابه‌پای بقیه دنیا ندویدیم، تنگ شده؛ و به هر بهانه‌ای هوای تو را می‌کند. می‌رود به کودکی‌ام، به روزهای نوجوانی و بابت هر بی‌مهری، بی‌توجهی و پرخاشی، می‌ترکد و به چشم‌هایم خنج می‌کشد. پیر شده‌ای پدر و این، هراس مرا بیشتر می‌کند. مثل کاوشگر خواب‌زده‌ای شده‌ام که پس از سال‌ها کاوش، تازه دفینة باارزشش را در بَرِ خودش یافته و بیم آن دارد که به اندک ناملایمتی، نتیجة سال‌ها سرگشتگی از کفَش برود.

چشم‌هایت را می‌بندی. تصویرت محو شده و پردة ضخیم اشک، نمی‌گذارد سیر تماشایت کنم. زیر آن محاسن سفید و پوست چروکیده، هزار حرف و دل‌شکستگی است از زمانه‌ای که حرمت پدرها را نگه نمی‌دارد. بوسه‌ام که روی دستت می‌نشیند؛ دستم را می‌فشاری و دوباره چشم باز می‌کنی. چروک‌های دور چشم‌هایت زیاد می‌شوند و گرمای لبخندت عجیب به دلم می‌نشیند. «تو تمام تلاشت را کردی. برای من همین کافی است. حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که زودتر از بستر برخیزی؛ سرپا که شوی، خودم غلامت می‌شوم. می‌خواهم یک دل سیر پدر و فرزندی کنیم، آقای ماه!» این را که می‌شنوی دوباره چشم‌هایت بارانی می‌شود و لبخندت وسیع. من که یادم نیست؛ اما مطمئنم وقتی پدر شدی، ماه هم به زیبایی خنده‌ات حسودی‌اش شده بود.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا