مناسبتی

چند لحظه زندگی با امام سجاد علیه السلام

رضایت

خبر بیماریش را به گوش پدر بزرگوارش رساندند. سالار شهیدان با عجله بر بالین فرزند دُر دانه اش حاضر شد. نگاه محبت آمیز پدر، بر چهره بیمارگونه سجاد(ع) بود. آقا پرسیدند: «پسرم چه میل داری؟» امام سجاد (ع) در پاسخ پدر جوابی داد که هر بنده مخلص و متوجه به خدا می دهد: «دوست دارم از کسانی باشم که آنچه را پروردگارم درباره من مصلحت بداند، بدان راضی باشم…». امام حسین (ع) از شنیدن این سخنان، در شگفت شد و فرمود: «مرحبا که تو همانند ابراهیم خلیلی، آنجا که جبرییل به ایشان گفت: آیا از من حاجتی داری؟ ابراهیم گفت: من کسی را بر پروردگارم مقدم نمی دارم، بلکه خداوند برای من کافی است و نیکو سرپرستی است!»

 خرید

صبح زود بود. هنوز مانده بود تا آفتاب، كل شهر را فرا بگیرد. دیدم آقایم امام سجاد (ع) از خانه بیرون آمدند. دوان دوان به محضرشان رفتم. دیدن روی نورانی ایشان، مانند همیشه شادمانم کرد. عرض ادبی کردم و پرسیدم: آقا! این وقتِ روز کجا تشریف می برید؟ به گمانم برای عبادت به مسجد می رفت. حضرت نگاهی بر صورتم کردند و با آرامش همیشگی شان فرمودند: از راه حلال برای خانواده ام صدقه فراهم می کنم؛ زیرا کسب حلال صدقه ای است از جانب خدا برای ایشان. اگر به بازار بروم و مبلغی پول همراهم باشد که با آن برای خانواده ام گوشتی بخرم، برای من محبوبتر از آن است که بنده ای را آزاد کنم».

خانه

همواره در امور خانه، به خانواده اش کمک می کرد و هیچ گاه به کسی از ایشان در کارهای شخصی فرمان نمی داد. امام سجاد (ع) به گونه ای در خانه رفتار می کرد که نظیر آن را کسی ندیده است و به راستی تبلور رحمت و همکاری بود و محبت خود را به خدا نمی آورد. زندگیشان در آنچه که مربوط به حیات شخصی ایشان بود، بسیار ساده بود ولی در آنچه که مربوط به زندگی مشترک همسرش میشد، متفاوت بود. در خانه و اتاق او بالش ها و نمدهای منقش دیدند و لب به سؤالی اعتراضمهریه زنان خود را می دهیم تا آنها هر چه خواهند برای خود خریداری کنند و آنچه را که در این اتاق می بینید، از آن ما و برای ما نیست.» دقایقی را که از آن همسر بود، در کنار او می گذراند و حتی سعی داشت وضوی خود را در خانه ای بسازد که وقت آن برای همسر بود و نافله ها و مستحبات خود را در خانه او انجام می داد تا حقی از همسر و فرزندان در ضایع نگردد. با اهل خانه انس داشت و احوال آنان را رعایت می کرد. در کنارشان می نشست و آموزش های لازم را به آنان می داد. احترام آنان را رعایت می کرد. در مورد دایه ای که او را شیر داده بود، چنان احترام می کرد که دیگران گمان می کردند مادر واقعی امام است.

گذشت

امام سجاد (ع) غلام را صدا کرد. غلام پشت دیوار ایستاده بود و لبخند میزد. تشنه ی شنیدن نام خود از زبان امام بود. دوباره غلام را صدا زد. چقدر برایش لذت بخش بود. آن قدر که امام زیبا صدایش می کرد و خوب رفتار می نمود؛ پدرش هم با او و این گونه نبود. بار سوم امام فرمود: «پسرم! آیا صدای مرا نشنیدی؟» غلام گفت: «چرا شنیدم». امام پرسید: «پس چرا جواب ندادی؟» و جواب شنید: «چون می دانستم از  مجازات در امانم.» امام با شنیدن این سخن گفت: «سپاس خدایی را که برده مرا از من در امان قرار داده است.» سپس از خانه خارج شد. امام خوشحال بود که سخت دل و ستمگر نیست تا مردم از او بترسند و یا از او برحذر باشند.

آن مهمانی تلخ

مجلس مهمانی برگزار بود. همه جمع بودند و غلامان مشغول پذیرایی از مهمانان. غلامی با عجله وارد شد. در دستش سینی پر از سیخ های داغ کباب بود. گرمای آن را می شد از دور حس کرد. غلام به سرعت وارد شد و کودک امام را که در حال بازی بود، ندید و غذای داغ از دستش رها شد و بر سر کودک افتاد. همه با تعجب به غلام وحشت زده نگاه می کردند. به رسم تمام اربابان، مرگ را در چند قدمی خود می دید. امام بر بالین فرزند حاضر شد. طفل جان داده بود. امام متوجه ترس غلام شد. رو به او نمود و فرمود: «تو در این کار تقصیری نداشتی، برو تو را در راه خدا آزاد کرده ام.»

غریبه

نمی گذاشت همنشینانش نسبت به کسی که به او بدی کرده جسارتی بکنند. این بود که حتی دشمنان حضرت می توانستند در کمال امنیت آنچه در دل دارند، بر زبان بیاورند. مردی که بر نمازگزار بودن حضرت شک داشت – همانند مردمی که بر نماز خواندن جدش امیرالمؤمنین(ع) شک داشتند – نگاه کینه توزانه اش را بر چهره حضرت دوخت و با شک پرسید: «آیا تو با نماز آشنایی داری؟». ابوحازم نزد حضرت حاضر بود. از سخن گستاخانه مرد خشمگین شد و برخاست تا او را تنبیه کند. امام ابوحازم را منع کرد و فرمود: «ابوحازم دست نگه دار که دانشمندان، بردبار و مهربانند.» سپس رو به مرد کرد و فرمود: «آری! با نماز آشنایم.» آن مرد بعضی از احکام نماز را از حضرت پرسید و جواب آنها را به کامل ترین شکل از حضرت دریافت کرد. با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: «شما حجت را بر همه تمام کردید.»

 غم مردم

 می دانست به نزد هرکس برود و حاجت خود را طلب کند، به غیر از غم فقر باید غم تحقیر شدن را هم به جان بخرد. جایی امن تر از محضر امام زمانش نیافت. به خدمت حضرت مشرف شد و با خجالت تمام ولی با اعتماد به لطف امام عرض کرد: «مردی عیالوارم. چهارصد دینار مقروضم که قادر به پرداخت آن نیستم». در آن زمان نزد امام پولی نبود تا به او بدهد. این بود که اشک از چشمانش سرازیر شد و فرمود:«کدام غم از این بالاتر که مؤمن آزاده ای مشکل برادرش را ببیند و نتواند آن را برطرف کند».

وام تو با من!

به حضرت خبر دادند محمدبن اسامه بیمار است. حضرت بر بالینش حاضر شدند. نگاه محمد که به حضرت افتاد، شروع به گریستن کرد. امام پرسید: «چرا گریه می کنی؟». محمد گفت: «پانزده هزار دینار وام دارم». امام فرمود: «من قبول می کنم». سپس در همان مجلس و در حضور اسامه مبلغ وام را پرداخت کرد. و کابوس وام را از تن رنجور اسامه برکند.

انتقاد آری، غیبت هرگز!

گمان می کرد با گفتن این خبر، حتما پاداشی دریافت می کند و یا امام از غیبت کننده انتقام می گیرد. نزد حضرت آمد و گفت: فلانی از شما چنین و چنان کرد.

 امام برخاست، عبا بر دوش انداخت و فرمود: «برخیز به نزد او برویم». مرد به گمان اینکه امام برای انتقام می رود و تنهایی نگران است، با امام همراه شد و نزد آن شخص رفتند. امام رو به غیبت کننده کرد و گفت: «اگر آنچه درباره من گفته ای حق است، پس خدا مرا بیامرزد و اگر باطل است خدا تو را بیامرزد».

 منابع:

– باقر شریف قریشی، تحلیلی از زندگانی امام سجاد(ع)، ترجمه محمدرضا عطایی، نشر کنگره جهانی امام رضا(ع) – دکتر علی قائمی، در مکتب پیشوای ساجدان، انتشارات امیری.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا