دل نوشته های شما

چوب خدا صدا ندارد!

✍️دل نوشته های من غریب
از خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

گاهی دلتنگ پدر می شوم واز ته دل بودنش را از خدا آرزو می کنم.
گاهی دل بهانه جوی من بهانه اش را از خدا می گیرد.
جای خالی او چقدرحس می شود گاهی…
گاهی عجیب هوای دیدن پدرم بسرم می زند
وپر میگیرد دلم بسوی او…
می روم برسر مزارش تا که آرام گیرد دل بی قرارم، می روم جایی که قرار دل بی قرارم باشد.
پیچیده در چادر سیاه مادرم، می نشینم وقرآن کوچک جیبی (یادگار مادرم)را باز کرده وآیه هایی از سوره ی آرامش رامی خوانم و هدیه می کنم به روح پدرم، دلم آرام می گیرد.
پلکها ی سنگین وخسته ام را روی هم می گذارم و گذشته را سیر می کنم.

در ساحل چشمانم دریایی خروشان و طوفانی
موج می زند
ومن
می روم آن جا که روزی خاطراتم متولد شده اند.

و بی خیال ازهیاهوی دورو برم سفر می کنم.
همسفری ندارم…
و
مقصدم
خانه ی پدری ست!
در خانه ی پدری چه می گذرد؟
مرد مهربانی را می بینم در بستر بیماری افتاده، وبا ناله های درد آلودش قلبم را شکنجه می کند.
جلو می روم ودر کنار بسترش می نشینم
وخیره می شوم به رنگ رخسار زرد بیمارگونه اش، با ریش جو گندمی (بیشتر سفید)ولبهای خشک و ترک خورده که حکایت از یک بیماری سخت، مزمن و شب نخوابی های طولانی دارد.
چهره اش چقدر آشناست…
محو تماشایش می شوم وبا حرکت لبهایش متوجه می شوم که اسم مرا بر زبان می آورد.

ناگهان…
صدای افتادن چیزی را درسینه ام حس می کنم
پدر جان…! ای کوه استوار من…!مهربان من! تن خستگی نا پذیر وشانه های محکم ترا چه می شود؟
چرا به این روز افتاده ای،؟ چه کسی این بلا را سر تو آورده؟
احساس لطیف و چشم ناباورانه ی کود کی ام تاب و تحمل این لحظات سخت را ندارد، بلند شو!
بلند شو…! دردت بجانم…
عین گذشته…
بیل را روی دوشت بگذار دست مرا بگیر تا من هم با بقچه ی غذا وکوزه ای اب همرات شوم و با حس بودنت دنیای خوش کودکانه ام را از سر بگیرم.
پدرم دست مرا می گیرد و نفس عمیقی می کشد ومی گوید برو به فلان شخص بگو
پدرم گفته طلبم را بدهد!
خیلی دست وبالم تنگ است…
از خانه ی ما (خانه ی پدری) تا آنجا (خانه ی بدهکار)مسافتی حدود یک دور آبادی می شود.
ومن بدون معطلی و فورا جلوی درب خانه ی آن شخص سبز می شوم
در می زنم وبعد ازچند بار در زدن، درب خانه برویم گشوده می شود.
بعد از سلام عین پیغام پدرم را می رسانم.
اما به جای گرفتن طلب ، فریادی از روی تحکم وبی رحمی بر سرم فرود می آید
که عنقریب است، گوشم کر شود.
تمام تنم می لرزد.
صدای شکستن قلبم را می شنوم،
می خواهم بگویم :من که گدا نیستم مردک، من فقط طلبم را که تو خود باید با اظهار شرمندگی وعذر خواهی از به تعویق افتادنش پس می دادی، می خواهم.
اما نتواستم حرفی بزنم، بغض غریبی راه نفسم را سد کرده و سیل اشکم درست عین ابر بهاری باریدن گرفت، حالا نبار، کی ببار..!
نا امید وخسته مسیر رفته را بر می گردم.

با خودم می گویم جواب پدرم را چه بدهم؟
اگر بفهمد دست خالی برگشتم… حتما غصه می خورد وحالش بدتر می شود
اگر بفهمد که او چه رفتاری بدی با دخترش کرده؟
حتما به غیرتش بر می خورد….
درمانده می شوم.
دستهایم سرد می شود پاهایم سست.
تردید و دو دلی بسراغم می آید.
خدایا! چگونه به پدرم بگویم،با دست خالی اما دلی پر بر گشته ام.
اما هیچ وقت نشد این حرفها را به پدرم بگویم.
چون…
وقتی به خانه رسیدم پدرم بار سفر آخرتش را بسته وبدون من به سفر رفته بود. حال خرابم خرابتر می شود.
واز ته دل اهی سوزناک می کشم، دنیا برایم به آخر رسیده بود.
گریه زاری و شیون ودادو بیداد کردن، من ومادر و بقیه خواهر و برادرها هم، جسم بی جان پدر را زنده نکرد….
سالها گذشت، اما من هیچ وقت فراموش نکردم فریادی که قلبم را مچاله و چشمه ی پاک وزلال وجودم را آلوده به زنگارنفرت کرد.
سالها گذشت، ومن فهمیدم که مرگ پدرم بر اثر سم پاشی وکار سخت کشاورزی روی زمین آن خان زاده ی مال مفت خور بوده.
وبعد هم فهمیدم… و دیدم…
دختر جوان آن خان زاده سرطان خون گرفت، درست عین یک غنچه ی نشکفته پر پر شد. وخود او نیز دچارسرطان حنجره شده وهنوز هم دارد مکافات عملش را پس می دهد.
ومن فهمیدم…که… دنیا دار مکافات است..
و

چوب خدا صدا ندارد…!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا