معرفی کتاب

کتاب سربلند

سربلند مثل محسن

کتاب سربلند، روایت زندگی شهید مدافع حرم محسن حججی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. محبوبیت بی نظیر این شهید بزرگوار و زیبایی های زندگی اش برما مجالی نمی گذاشت که در هفته دفاع مقدس سراغ این سوژه ناب نرویم. پس گزیده ای از کتاب سربلند را در ادامه بخوانید.

 شهید شدی بیا پیشم

گفت: من دعا می کنم، تو آمین بگو. همان اول، آرزوی شهادت و رو سفید شدن کرد. گفتم: ان شاء الله چیزی که میخوای، برات رقم بخوره؛ ولی شرط داره. گفت: یعنی چی؟ ردیف کردم: اگه دعا کردم شهید بشی، باید بیای ببینمت، باید بتونم حست کنم، باید دستام رو بگیری. سرش را خاراند و کمی فکر کرد: اگه شد، چشم. گفتم: یعنی چی اگه شد؟! گفت: خب! من که از اون طرف خبرندارم. گفتم: تازه هنوزم هست. باید بعد شهادت، سالم برگردی، باید صورتت رو ببینم. بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش: حوری موری هم ممنوع! نیام بهشت، ببینم دور هم گرم گرفتین و بگو بخند راه انداختین! نیای تو خوابم، ببینم با لباس سفید، دست تو دست حوری قدم میزنی! غش غش میخندید. گفتم: می خندی؟ دارم جدی میگم ! صدایش را نازک کرد: دلم می خواد تو بهشت هم، عروس خودم باشی. اونجام مال من باشی.

وقتی سازش کوک شد

مثل همیشه رفتم دم در استقبالش. دیدم سازش کوک نیست. وسط هال، دستش را گرفتم و برگرداندمش سمت خودم: چت شده؟ نشست روی گل فرش و زد زیر گریه: من رو نمی برن. فرمانده اجازه نمی ده. لیستشونم بستند. زهرا! تموم شد و رفت. پرسیدم: مطمئنی که دیگه هیچ راهی نداره؟ سرش را به نشانه تأیید تکان داد. کاری از دست من برنمیاد؟ نه ! توکه دعا کردی، نمیدونم چرا خدا من رو قبول نمی کنه. رفتم توی اتاق. عکس حاج احمد را گرفتم توی دستم: ببین چه حال آرومی داره! خودت سپاهش رو ردیف کردی، میشه سوریه اش هم حل کنی؟ صدای گوشیش بلند شد. یکی از لشکر زنگ زده بود که اسم تو را هم در لیست نوشته اند. رفت مطمئن شود. شیلنگ تخته زنان آمد که برویم ساکم را ببندیم. با اینکه بغض کرده بودم، به خاطر حال خوشش، هیچ حرفی نمی زدم. برگشتم و این مصراع را برایش خواندم: من کمی بیشتر از عشق، تو را می فهمم.

شهادت به خط نستعلیق

از زیارت برمی گشتیم و دیدم توی دارالحجه، خانمی با قلم خوش نویسی، به نستعلیق می نویسد. آمدم بهش گفتم: تو یه جمله بگو، منم یکی میگم بنویسه. نقشه هم کشیدم برایش که قاب بگیریم و توی اتاق خواب، کنار

خانه بزنیم به دیوار. محسن این متن را پیشنهاد داد: آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم و حال، معبری تنگ.

هنوز برای شهید شدن فرصت هست. دل را باید پاک کرد. من گفتم: از قول منِ خسته به معشوق بگویید، جزعشق تو عشقی به دلم جاشدنی نیست.

تولید علم در خانه

در جلسات مؤسسه مطرح شد که بچه ها در زمینه علمی می لنگند و تأکید مقام معظم رهبری هم بر تولید علم و جنبش نرم افزاری است. تصمیم گرفتیم گروه رباتیک راه بیندازیم. افتادیم دنبال استاد. محسن رفت یکی از دوستانش را آورد که در زمینه رباتیک تخصص داشت. معضل همیشگی مان مکان بود. محسن گفت: بابام طبقه بالای خونه رو ساخته. خالیه. بریم اونجا. خروجی آن جلسات پنج نفره خانه پدر محسن رسید به جایی که کلی دستاورد داشتند: ربات مسیریاب، پهباد، ربات زیردریایی و چند ربات آتش نشان؛ طوری که پای بعضی از بچه ها به مسابقات بین المللی باز شد. حتی از آمریکا برای مؤسسه دعوت نامه آمد برای شرکت در مسابقات رباتیک.

ليلة الفتوح

عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب، تعبیر «ليلة الفتوح» را به کار برد. وقتی از خط برگشتیم، بچه های نیشابوری روی دست گرفتند مان. میان این خوشحالی و بالابردن ها، محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می چرخاند. صدایش زدم : مرد حسابی! همه با دُمشون گردو می شکنن، تو چرا هیچ حسی نداری؟ بی تفاوت گفت: من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه این ها کار خدا بود؛ من دارم شکرش رو به جامیارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه.

همیشه به یاد حضرت زینب

یک داعشی کریه و بدترکیب آمده بود توی خانه و با کفش ایستاده بود روی فرش. آمد طرفم. به خود می لرزیدم. ناگهان ديدم سری توی دستش گرفته. آن را کوبید به دیوار. رفت داخل اتاق. شوهرم تکانم داد: کابوس میبینی؟! با گریه خوابم را برایش تعریف کردم. دراز کشید و گفت: خواب زن چیه! با عصبانیت گفتم: اون، سرآقامحسن بود. شوهرم گفت: دارم میگم: خواب زن چپه؟ فردا شب که آقا محسن زنگ زد، دلم آرام شد. سخت ترین لحظه، موقعی بود که عکس سربریده اش را دیدم. نرفتیم پیکرش را ببینیم. یک چفیه و تسبیح دادم به همکارش. گفتم: اینا رو به بدنش تبرک کن، نه کفنش. وقتی در معراج شهدا نشستم رو به روی تابوتش، آخرين پیامش آمد توی ذهنم: همیشه به یاد مصیبت های حضرت زینب باشید.

داعشی گفت: تقصیر خودش بود!

یکی از دوستان آمد و گفت که قرار است پیکر شهید حججی را تبادل کنند. گفتند شما باید برای شناسایی بمانی. با مذاکره ای که انجام دادند، قرار شد یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید به عنوان مترجم و یک نفر هم از هلال احمر همراهم بیایند. برگشتم به حاج سعید گفتم: آخه من چه طور این بدن اربا اربا رو شناسایی کنم؟! رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟ به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرف هایم را ترجمه می کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این، کارما نبوده و باید از کسانی که او را برده اند القائم پرسید. فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گوید اسیرتان را این طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: تقصیر خودش بوده! پرسیدم: به چه جرمی؟ بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد: از بس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمانی کرد، نه التماس کرد، تقصیر خودش بود با اون چشم ها و لبخندش! ترس و دلهره از چشمان آن داعشی بیرون می زد. با صدای لرزان، توضیح داد که هرچه عقده داشتند، سرش خالی کردند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا