داستان و حکایت

گربه، تبر دزد می شود!!!

دلیلِ شُكر

مردی خرش را گم كرده بود. گرد شهر می‌گشت و شكر خدا را می کرد؛ گفتند : چرا شكر می‌كنی. گفت: از این جهت كه من سوار خر نبودم و گرنه من هم چهار روز بود گم شده بودم.

خانه مصیبت‌زده

درویشی به در خانه‌ای رسید. تکه نانی بخواست. دختركی در خانه بود. گفت: نیست. درویش به دخترک گفت: مادرت كجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید كه برای تسلیت شما بیایند.

گربه تبردزد

مردی تبری داشت و هر شب در کمد می گذاشت و در آن را محكم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر را در کمد می گذاری؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه با تبر چکار دارد؟ گفت: زن چقدر نادانی! تكه‌ای گوشت كه به یك جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری كه به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد كرد؟

دزد پیاز

یكی وارد باغ خود شد، دزدی را دید که گونی پیازی بر دوش دارد. گفت: در این باغ چه كار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز را کندی؟ گفت: باد مرا با خود می برد، با دست پیاز ها را گرفتم و پیاز ها از خاک بیرون آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه كسی پیاز ها را جمع کرد و بر دوش تو گذاشت؟ گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی.

تازه‌آمده‌ام

شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید كه قبله كدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است كه در این خانه ام. كجا دانم كه قبله از کدام طرف است.

خواندن فكر

شخصی ادعای نبوت می‌كرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید كه معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است كه هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. همان طور که الان در دل همه می‌گذرد كه من دروغ می‌گویم.

“تلخیصی از حکایات عبید زاکانی”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا