داستان و حکایت

2 کرامت از امام دهم

2 کرامت و روایت خواندنی از زندگانی امام دهم علیه‌السلام

نگین نصف شده

صدایش می‌لرزید. سخت ترسیده بود. هراسان به چهرۀ امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگی‌ام را به شما می‌سپارم». امام آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه نگین گران‌بهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار می‌کردم که ناغافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم».
امام علی‌بن‌محمد گفت: «آرام باش. برگرد خانه‌ات. ان‌شاءالله درست می‌شود». یونس می‌دانست علم آسمان‌ها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه.
فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن‌نگینی را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو انگشتر بساز؛ مثل هم. مزدت هم دوبرابر!»

 باد هم پرده‌دارش بود

بارها دیده بودند در بدمستی‌هایش با غضب دستور می‌دهد امام هادی علیه‌السلام را به قصر بیاورند تاجانش را بگیرد، اما امام که می‌رسد، بی‌اختیار، تمام‌قد احترامش می‌کند و مقابلش سر بالا نمی‌آورد. خسته شده بودند از تناقض‌های متوکل. از در ملامت درآمدند: «این دیگر چطور دشمنی است که تو با این ‌هاشمی داری؟! به کاخت که وارد می‌شود، همه نوکران تو می‌شوند نوکر او! کار به آنجا رسیده که جلو جلو پرده را هم برایش کنار می‌زنند، مبادا که دستش به آن بخورد و زحمتش شود!»
متوکل جام شرابش را کوبید روی میز: «غلط کرده‌اند! هرکس برایش پرده کنار بزند، خونش را می‌ریزم. بمانید و ببینید».
امام وارد درگاه کاخ شد. نوکران متوکل از ترس سرجایشان خشک شده بودند. امام پیش آمد. دیگر کسی جرئت نداشت برود طرف پرده. دو قدم مانده بود که امام به پرده برسد، باد زد و پرده را کنار کشید. وقتی می‌خواست برگردد هم.
امام که رفت، نعره متوکل به آسمان رفت: «از این‌ به بعد، این‌ پرده لعنتی را خودتان برایش کنار بزنید. کم مانده باد، پرده‌دارش باشد!»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا