داستان و حکایتدل نوشته های شما

دل نوشته های من غریب

سرکار خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

امشب تب کرده ام، هذیان هم می گویم. دلم می خواهد غوطه ور در دریای خیالم باشم و از نسیم خنک ساحلش اندکی لذت ببرم. از شدت گرمای سوزان خورشید به ناچار دستم را سایبان چشمانم کرده ام.
و به دور دستها نگاه می کنم.
دریا و رنگ آبی آن چقدر زیباست.!
موج های پی در پی ولی آرام دریا، آرامم می کند.
نیم خیز می شوم و روی شنهای داغ ساحل بی اختیار با انگشتانم چیزی می نویسم، اما خودم هم درک نمی کنم چی نوشتم. بعد هم می نشینم همان جا روی شنهای نرم، لب دریا و سلامش می دهم.
دریا با فرستادن موج کوچکی به طرفم شاید جواب سلام مرا می دهد و آنچه که نوشتم را بدون اجازه از من، پاک می کند، انگار او هم نمی داند، چه نوشته ام به همین خاطر پاک می کند.
تا من کلمه با جمله ی بهتری بنویسم.
پاهایم را به سوی دریا دراز می کنم، دریا دوباره موجی بطرفم حواله می کند، کف پایم را قلقلک می دهد، شاید لبخندی بر لبان برچیده و بسته ی من بنشاند. ولی من انگار او را نمی بینم وحسش نمی کنم از بس که داغم.
غرق در افکارم دوباره چیزی روی شنها می نویسم. خوب که توجه می کنم. نوشته ام خورشید!
حالا چرا خورشید؟ خودم هم نمیدانم.!
داغی خورشید را با تمام وجود کم کم حس می کنم. تحملم تمام می شود و کلافه میشوم.
می خواهم از آنجا فرار کنم و از دست خورشید به سایه یا سایه بانی پناه ببرم. با چشم کفشهایم را جستجو می کنم، ولی نمی بینمشان.
پیدایشان نمی کنم، پس کجا هستند؟ پاپوش هایی که همین دو روز پیش از بازار خانه ی کفش خریده بودم.!
آنروز که به تنهایی رفته بودم، کمی هم انتخاب برایم سخت بود. با وسواس انتخابم را کردم و یک جفت کفش تابستانی عروسکی زیبا خریدم برای خودم.
نکند کسی از آنها خوشش آمده و برای خودش برداشته است؟ نکند موج دریا آنها را برده؟ تا من همین جا بمانم و نتوانم جایی بروم؟
مثل آن وقت ها یادش بخیر، دختر کوچولوی مهربانم، هر وقت مادرم به خانه ی ما می آمد، کفش هایش را جایی قایم می کرد تا او دیگر نتواند برود.
نمیدانم پاک گیج شده ام، شاید من پا برهنه آمده ام کنار دریا!
شاید از شوق دیدن دریا، فراموش کردم کفش بپوشم.!
برای بار چندم دور و برم را با دقت نگاه می کنم.
نیست که نیست… !
از خواب بیدار می شوم، ولی! هنوز تب دارم و داغی را در تن رنجورم حس می کنم.
بلند می شوم، کمی سرم گیج می رود. می روم کنار پنجره، بیرون را نگاه می کنم.
باران پاییزی امان نمی دهد و به شدت بر سر و روی درختان نیمه عریان و بی پناه کوچه می بارد.
همه ی گرد و غبار کوچه و پشت بام ها را می شوید و با خود می برد.
همین دیروز کوچه را از برگهای رنگارنگ پاییزی جارو کردم. فردا دوباره باید جارو کنم. باد پاییزی مثل مهمان ناخوانده گاه و بی گاه می وزد و دوباره برگهای بی نوا را از شاخه جدا کرده و به زمین می ریزد.
این باد هم انگار با من سر جنگ دارد، هرچی تمیز میکنم دوباره همه جا را کثیف وخاکی می کند.!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا