مصاحبه با خانم یوگیتا پاندیت
لیسانسه جامعهشناسی و خبرنگار صداوسیما و نشریات هندوستان در سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳
نه سال پیش مردی مسیر زندگی «یوگیتا پاندیت» را تغییر داد و باعث شد تا مسلمان شود و دین شیعه دوازده امامی را برای ادامه زندگی انتخاب کند. او به خاطر علاقه و ارادتش به حضرت مادر (س) نامش را به «توحید فاطمه» تغییر داد و در حوزه علمیه ایران، درس دین خواند به این امید که همچون نامش راهش نیز فاطمی باشد.
*لطفاً کمی درباره دین قبلیتان برایمان بگویید.
من قبلاً دین بودایی داشتم. این دین مربوط به شخصی به نام بودا میشود. سالها پیش بودا از ظلم و ستم خسته شد، دنیا را ترک کرد، خوردن و خوابیدن و اسباب آسایش را برای خود حرام کرد و جنگل را محل زندگی خود قرار داد. او معتقد بود این دنیا جای خوشی و آسایش نیست. وقتی بودا مرد، یکی از پیروانش مجسمهای از او ساخت. با آنکه بودا مخالف بتپرستی بود و آن را ممنوع کرده بود؛ اما مردم به پرستش مجسمه بودا روی آوردند. تا الان تمام بوداییها مجسمه بودای بزرگ را در خانه دارند و او را میپرستند. دین قبلی من یعنی بودایی بر پایه بتپرستی بنا شده است.
*چه شد که تصمیم گرفتید مسلمان شوید؟ اولین جرقهای که توجه شما را سمت اسلام جلب کرد، چه بود؟
در محل کارمان دورهمی به اسم حلقه دوستی داشتیم. آن روزها من کافر بودم و برایم محرم و نامحرم فرقی نداشت. اصلاً اِبایی از شرکت در جمع مختلط نداشتم. در بین همکارانم مردی مسلمان بود. او سعی میکرد حرفها را به سمت اسلام بکشاند. اصلاً انگار برای حرفزدن درباره اسلام میآمد در بینمان. دید خوبی نسبت به این آقا نداشتم. به دلیل شایعاتی که درباره مسلمانها شنیده بودم، از آنها متنفر بودم. من مرتب درباره دینش سؤال میپرسیدم تا بتوانم مچش را بگیرم و به خودش ثابت کنم در اشتباه است و دین بودایی خیلی بهتر از مسلمانیست. او با آرامش جوابهای منطقیای به من میداد. روزی سیدی عالم پاکستانی به نام «علی مرتضی زیدی» را به من هدیه داد. سخنرانیهای این عالم را که درباره دروس عقایدی بود، گوش دادم. سخنرانیها مسیر فکری من را تغییر داد. نمیخواستم سمت دین بروم؛ اما ناخواسته به اسلام فکر کردم. به نظرم خیلی جامعتر و کاملتر از بودا بود. حرفهایی که درباره خدای مسلمانها شنیدم مرا عاشق کرد. هرچه بیشتر درباره اسلام میخواندم و میشنیدم، مشتاقتر میشدم. از اینکه تمام دستورات دینی، اساس عقلی داشت خیلی کیف میکردم. سؤالاتم را با همان آقای مسلمان در میان میگذاشتم و جوابهای عمیقی دریافت میکردم. پاسخها برایم باورپذیر بودند و تمام شبهههای ذهنیام را از بین میبردند. در ماه محرم او علاوه بر خدا، مرا با امام حسین علیه السلام آشنا کرد. من در روضهها گریه میکردم و دلم برای غربت امام حسین علیه السلام میسوخت. یک شب خواب دیدم در بین گروهی نشستهام. خانمی آمد و دستم را گرفت و من را به گروه دیگری برد. مردی که در بالای مجلس نشسته بود، خودش را به من معرفی کرد و من فهمیدم ایشان امام حسین علیه السلام هستند. این خواب حالم را دگرگون کرد. با اینکه حدود نه سال از آن خواب میگذرد؛ اما هنوز به روشنی تاریخ آن را در ذهن دارم. علاقهام به امام حسین علیه السلام باعث شد تا با بند بند وجودم شهادتین را بگویم و مسلمان شوم. برای امام حسین علیه السلام نامه نوشتم و خواستم مرا هم به اربعین دعوت کند. نامه را دست زائرین پیادهروی اربعین دادم تا به کربلا برسانند. لطف خدا شامل حالم شد و در اربعینهای بعدی من هم شدم زائر کوی عشق.
کمکم مردی که در ابتدا از او متنفر بودم، بهترین دوست و همدم شد. توانستم شخصیت واقعیاش را، به دور از شایعاتی که درباره مسلمانها گفته میشد، بشناسم. به نظرم همه ویژگیهای یک انسان کامل را داشت. نسبت به افرادی که میشناختم و دیده بودم، اهل دروغ و بدگویی نبود. اهل تقلب و دورزدن نبود. همیشه برای بدیهای دیگران توجیح داشت و… رفتارهای خوبش باعث شد تا به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت بدهم و حالا در کنار آقاسید زیر یک سقف زندگی میکنیم و با هم خدای یگانهای را میپرستیم که سزاوار عبادت است.
*آیا در روزهای اول دچار مشکل هم میشدید؟ برای فرار از این مشکلات چه کردید؟
بله، وقتی من اسلام را قبول کردم مثل انسانی بودم که وارد یک دنیای کاملاً جدید شده است. روش زندگی قبلی، مناسب دنیای جدیدِ من نبود. قبلاً هیچ نکتهای درباره شأن و وظیفه زن نمیدانستم و به همین خاطر حجاب نداشتم. اسلام جایگاه زن را به من نشان داد. با استدلالهای دینی متوجه شدم که برای چه خلق شدم. هدفم را در زندگی پیدا کردم و دیگر دوست نداشتم بدون پوشش بیرون بروم. روزهای اولی که با روسری در محل کار حاضر شدم را خوب به خاطر دارم. سنگینی نگاه دیگران و حرفهای تلخی که از گوشه و کنار میشنیدم، ناراحتم میکرد؛ ولی خدا کمکم کرد. نمیدانم اراده محکم بود و یا عشق به خدا و یا شناختی که نسبت به مقام زن پیدا کرده بودم و یا… یا شاید هم همه اینها با هم نیرویی در من به وجود آورد تا توانستم در آن شرایط حجاب را از روسری شروع کنم و تا به چادر برسانم.
پدر و مادرم متوجه تغییراتم شده بودند. مدام مرا سؤالپیچ و رفتارم را کنترل میکردند. در آن شرایط به سختی نماز میخواندم. نماز خواندن را از روی کتاب آموزشی که آقاسید هدیه داده بود، دستوپا شکسته یاد گرفتم. اوایل تمام نمازهای یک روز را جمع میکردم و شب که همه خواب بودند، میخواندم. با خواهرم هم اتاق بودیم و او یک شب نمازم را دید. دعوایم کرد و هشدار داد که راه اشتباهی را پیش گرفتهام. تهدیدم کرد که به پدر میگوید. محکم جلویش ایستادم و از او خواستم تا کاری به کارم نداشته باشد. یک روز که داشتم نماز میخواندم، پدرم با هماهنگی خواهرم وارد اتاق شد. به لطف خدا چند ثانیه قبل از ورود پدر، سلام نمازم را داده بودم و خواهرم نتوانست چیزی را ثابت کند. تا قبل از اینکه با آقاسید ازدواج کنم و به خانهبخت بیایم خیلی سخت گذشت و در تمام آن لحظات کمکهای خدا را دیدم.
*در اوایل دیدتان نسبت به روضه چه بود؟ به نظرتان جای چه صحبتهایی در منبرها خالیست؟
فضای روضه را دوست داشتم؛ ولی اوایل درک درستی از منبرها نداشتم. بیشتر به روضه گوش میدادم تا سخنرانی. فقط با شنیدن نام حسین علیه السلام اشک میریختم. دیدگاه من نسبت به اسلام وقتی وسیع شد که کتابهای دوره طرح ولایت از مرحوم «علامه مصباح یزدی» را خواندم. کتابها درباره معرفتشناسی، خداشناسی، انسانشناسی، فلسفه حقوق، فلسفه اخلاق و فلسفه سیاست بودند. کتابها استدلالی و منطقی بودند و به همه سؤالهایم پاسخ عقلی دادند و اسلام را به جانم نشاندند.
حالا که طلبه شدم و درس دین میخوانم، دوست دارم پای سخنرانیهایی بنشینم که استدلالهای عقلی اسلام را با زبانی ساده و شیرین برای مردم تعریف میکنند. به نظرم دلیل انحراف مردم از دین و معضل دینزدگی، عدم شناخت حقیقت دین است. اسلام برای تمام دستوراتش، از روزه گرفته تا جهاد و حجاب و… دلیل منطقی و عقلی دارد. دلایلی که قابلقبول و باورپذیر هستند. من منبرهایی را دوست دارم که مهر بینهایت خداوند نسبت به بندگانش را یادآوری میکند.
*هزار افسوس که به دلیل ضیق وقت نمیتوانیم بیشتر در خدمتتان باشیم و بیشتر درباره نگاهتان به دین اسلام بشنویم و درس بگیریم. تمام لحظات عمرتان پر از عطر دعای اهلبیت، مخصوصاً امام حسین علیه السلام باد.