داستان و حکایت

بهلول نامه

پیاز بخر!

 بهلول از کوچه ای می گذشت، شخصی او را صدا زد او گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟ – برو، تمباکو بخر! مرد تمباکو خرید، زمستان آن سال تمباکو قیمتش بالا رفت. به قیمت خوبی آنها را فروخت. فایده بسیاری نصیبش شد. بار دیگر بهلول را دید. صدایش زد و گفت: ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فایده کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟ – برو، پیاز بخر! مرد که از گفته پارسال بهلول فایده خوبی برده بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود داد و همه را پیاز خرید و منتظر زمستان نشست. ۔ | پیازها به زمستان نرسیده گندید و از بین رفت. مرد با قهر و خشونت دنبال بهلول رفت.

وقتی به او رسید با عصبانیت فراوان صدا زد: ای بهلول! چرا گفتی پیاز بخرم و تمام سرمایه ام را از کف بدهم؟

 ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم “برو، تمباکو بخر” این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم “برو، پیاز بخر” و این جزای عمل خود توست. مرد اندکی تامل کرد و سپس با شرمندگی راه خود را گرفت و رفت.

كلنگت را بردار!

 روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از  زمین بردار. قاضی به مسخره گفت : واقعا اینکه می گویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ! بهلول جواب داد: مرد، دیوانه تو هستی که هنوز  نمیدانی با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی.

عاقبت تخت نشینی

روزی بهلول در زمان نبودهارون الرشید بر تخت وی نشست. غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و چنان کتک مفصلی به او زدند که از تن او خون جاری شد.هارون رسید و دید بهلول گریه می کند. پرسید چرا گریه میکنی؟ گفت برای تو میگریم. هارون با تعجب سؤال كرد: برای من! چرا؟ بهلول پاسخ داد: من یک لحظه بر تخت تو نشستم ببین که عاقبتم چه شد؛ تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا  خواهند کرد؟

نان جو و سرکه

 بهلول بیشتر وقت ها به قبرستان می رفت. یک روز هارون به قصد شکار از زآن محل عبور می کرد. بهلول را دید و پرسید: اینجا چه می کنی؟ بهلول پاسخ داد به دیدن افرادی آمده ام که نه غیبت مردم را می کنند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند. هارون پرسید: آیا می توانی از قیامت و صراط و سؤال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول گفت به خادمین خود بگو تا در همین محل آتشی به پا کنند و تابه ای بر آن نهند تا خوب داغ شود. هارون فرمان داد آتشی درست کنند و تابه ای بر آن گذاردند تا داغ شد. آهن که خوب داغ شد بهلول گفت: ای هارون! من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می کنم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام نام می برم. بعد از من تو هم باید با پای برهنه روی تابه بایستی و خود را معرفی کنی و هر چه خورده ای و پوشیده ای نام ببری! هارون قبول کرد. بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: «بهلول و خرقه و نان جو و سرکه» و فوری پایین آمد. پای بهلول از آتش در امان ماند. نوبت به هارون رسید. هارون با ترس روی تابه رفت و تا خواست خود را معرفی کند و … نتوانست و پایش بسوخت و از روی تابه به زمین پایین افتاد. بهلول به هارون که هنوز حالش جا نیامده بود گفت: ای هارون! سؤال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ای نداشته اند، آسوده از صراط بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار شوند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا