شعر و ادبیاتمناسبتی

شعر یاران (ولادت امیر المومنین)

خاک پی حیدرم

خردمند گیتی، چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو، تندْ باد

چو هفتاد کشتی بر او ساخته

همهْ بادبان ها برافراخته

میانه، یکی خوبْ کشتی عروس

بر آراسته همچو چشم خروس

پیمبر بد و اندرون با علی

همهْ اهل بیت نبی و وصی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوندِ امر و، خداوندِ نهی

که: من شهر علمم، علیم دَرست

دُرست این سخن، گفتِ پیغمبرست

اگر خلد خواهی به دیگرْ سرای

به نزد نبی و وصی گیر جای

منم بنده اهل بیت نبی

ستاینده خاک پاک وصی

گرت ز این برآید گناه من ست

چنین دان و این راه، راه من ست

بر این زادم و هم بر این بگذرم

یقین دان که خاک پی حیدرم

فردوسی

شاه ولایت

شیر خدا، شاه ولایت، علی

صیلقی ذکر خفی و جلی

روز احد چون صف هیجا گرفت

تیر مخالف به تنش چا گرفت

غنچه پیکان به گُلِ تو نهفت

صد گُل راحت ز گُل او شکفت

روی عبادت سوی محراب کرد

پشت به دردِ سرِ اصحاب کرد

خنجر الماس چو بفراختند

چاک بر آن چون گلش انداخت

غرقه به خون، غنچه زنگارْگون

آمد از آن گلبن احسان، برون

گلْ گلِ خونش به مُصلّا چکید

گفت، چو فارغ ز نماز آن بدید

این همه گل چیست تهِ پای من؟!

ساخته گلزار، مُصلّای من؟

صورت حالش چو نمودند باز

گفت که سوگند به دانای راز

کز الم تیغ ندارم خبر

گرچه ز من نیست خبردارتر

طایر من، سدرهْ نشین شد چه باک

گر شودَم تن چو قفس چاک چاک؟

(جامی)! از آلایش تن پاک شو

در قدم پاکرَوان، خاک شو

باشد از آنجا که به گردی رسی

گرد شکافی و به مردی رسی[2]

جامی

بحر جود و سخا

کس را چه زور و زَهره که وصف علی کند؟!

جبّار در مناقب او گفته: (هَل اتی)

زورْآزمایی قلعه خیبر، که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لا فتی

مردی که در مصاف، زِرهْ پیش بسته بود

تا پیش دشمنان نکند پشت بر غزا

شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وَغا

دیباچه مروَّت و دیوان معرفت

لشگرکش فتوَّت و سردار اتقیا

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصومِ مرتضی [4]

سعدی شیرازی

همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه ی علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که می تواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

شهریار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا