شهید مدافع حرم سید سجاد روشنایی
سیدسجاد روشنایی، شهید مدافع حرم در سال ۱۳۳۱ در روستای روشنای اراک متولد شد، پدرش در ابتدا کشاورز بود و پس از مهاجرت به قم در سال ۱۳۵۹ در جهاد سازندگی مشغول به کار شد.
سجاد در کودکی به شدت مریض شد و همه پزشکان از او قطع امید کردند اما خداوند به او نظر کرد و سیدسجاد روشنایی تا ۳۷ سالگی زنده ماند و جان خود را به اسلام و اهل بیت(ع) تقدیم کرد.
شهید در کودکی بسیار مهربان و عاقل بود و با همان جثه کوچکش به اندازه یک انسان عاقل و بالغ در کشاورزی به پدرش کمک میکرد و از همان کودکی عاشق اهل بیت و امام حسین(ع) بود و لحظهای را در محرم از دست نمیداد و همیشه مشغول عزاداری و مداحی بود و میگفت: «برای جدم عزاداری میکنم»؛ به عبارت دیگر غیرت خاصی بر روی امام حسین(ع) داشت.
سجاد در دانشگاه دو ترم رشته زبان خواند اما دلش راضی نبود، انصراف داد و وارد دانشگاه امام حسین (َع) شد و ۱۷ سال با عضویت در سپاه با دل و جان خدمت کرد.
وی از طریق خانواده خود با همسرش آشنا شد، از آنجا که پدر این دو خانواده با یکدیگر همکار بودند و شناخت کافی از یکدیگر داشتند و سجاد از سختیهای کار خود و زندگی یک نظامی به همسرش گفت و او هم عاشقانه وی را انتخاب کرد و در شب ولادت حضرت علی(ع) زندگی مشترک آن دو آغاز شد و حاصل این ازدواج دو دختر به نامهای ملیکا السادات و مریم السادات است.
از نگاه همسر شهید، از همان اوایل ازدواج هم آرزوی وی شهادت بود و در همه حال اعم از شادی، دلتنگی، خستگی گلزار شهدا را برای رفتن انتخاب میکرد چرا که حس و حال عجیبی پیدا میکرد و تمام حس و حالش را با شهدا در میان میگذاشت و روز به روز بر شوق رفتنش بیشتر میشد.
از دیگر شاخصههای اخلاقی او میتوان به مهربانی و دست و دل بازی، عشق به همسر و فرزند اشاره کرد.
با توجه به عشقی که به همسر و فرزندانش داشت، جلب رضایت همسر و رفتن به سوریه برای او سخت شده بود اما با کلام منطقی و مهربانی توانست اطرافیانش را متقاعد کند و مسئولیت خانواده را به همسرش سپرد و توانست رضایت همسر خود را جلب کند و همسرش به عنوان هدیه یک قرآن متبرکی را به دست شهید میسپارد.
اما زمانی که روز وداع فرامیرسد او پا روی تمام تعلقاتش میگذارد و تا جایی که بیتابی و گریه دختران او هم مانع رفتنش نمیشد و تا جایی که مریم السادات فرزند شهید گفت: «بابا دیگه هیچوقت برنمیگرده اون شهید میشه».
شهید علاقه زیادی به خانواده خود داشت به گفته پدرش، سجاد فقط پسرش نبود بلکه یک رفیق و همراه تمام عیار او بود. بعد از مطرح کردن تصمیم اش برای رفتن به سوریه با مخالفت پدرش مواجه میشود که میگوید: پس مادرت چه میشود؟ او در جواب پدر میگوید: «نمیتوانم تحمل کنم سر نیزه را در حلق بچههای شیرخواره ببینم، باید بروم».
وقتی که شهید عزمش را برای سوریه رفتن جزم کرد همه خانواده در خانه سجاد گرد آمدند، همگی بغض کرده بودند و هیچ کس حرفی نمیزد و دختران دو قلویش دنبال او میدویدند و میگفتند: «بابا نرو، بابا نرو، وقتی سوریه را آزاد کردی برگرد.» شهید از دوقلوهایش دل کند و رفت.
شهید سجاد روشنایی فرمانده گردان سوم امام حسین(ع) بود و در منطقه عملیاتی سوریه به عنوان جانشین گردان خدمت میکرد، سید سجاد از لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد، و ۲۵۰ نفر را در سوریه فرماندهی و هدایت میکرد و همیشه جلو دار نیروها بود و در زمان او کمترین تلفات به وجود آمده است.