مناسبتی

طوعه

پیرزن، کنار سکوی سنگی بیرون خانه اش نشست. آهی کشید و زیر لب گفت: «خدایا! غروب شد چه کنم از دست این پسر؟ نکند باز به سراغ عبدالرحمن رفته؟  آخر  چرا پسر من باید با دوستان این مرد ملعون، ابن زیاد نشست و برخاست کند؟ خداوندا تو خود به فریادم برس!»

 دست بر  زانوانش گذاشت و بلند شد. سلانه سلانه چند قدم برداشت و به انتهای کوچه نگاه کرد. نه کسی بود و نه صدایی شنیده می شد. تنها صدای زوزه ی باد بود که سکوت را می شکست. دست بر دیوار کاه گلی خانه اش گذاشت و بار دیگر توی کوچه سرک کشید. دست هایش می لرزید و سرش درد می کرد. نمی دانست چه کند. ناله کنان گفت: «نکند بلایی سرش آمده؟ خدایا کمکم کن!» و باز با چشمان کم سویش، کوچه را نگریست.

ناگهان سایه مردی روی زمین افتاد. پیرزن قدمی جلو رفت و به سایه خیره شد. سایه نزدیک تر آمد. پیرزن پرسید: «پسرم! دیر کردی؟» اما جوابی نشنید. مرد روبه روی او ایستاد و سلام کرد. پیرزن جواب سلامش را داد و نگاهش کرد. فکر کرد. هیچ شباهتی به مردم کوفه ندارد. این غریبه کیست و چه می خواهد؟ صدای مرد او را از فکر بیرون آورد.

–  ای زن! آیا می توانی کمی آب برایم بیاوری؟

پیرزن به داخل خانه رفت و لحظاتی بعد با ظرفی آب برگشت. ظرف را به دست مرد داد. مرد چند جرعه آب نوشید. ظرف را به پیرزن داد و گفت: «خداوند به تو جزای خیر دهد، ای زن!» پیرزن لبخندی زد. ظرف را داخل حیاط گذاشت و برگشت. مرد را دید که روی سکوی سنگی نشسته است. با تعجب پرسید «ای بنده ی خدا! مگر آب نخوردی؟ چرا هنوز اینجایی؟»

 مرد که در فکر بود، چیزی نگفت و تنها به زمین خیره شد. بار دیگر پیرزن پرسید: «آخر چرا اینجا مانده ای؟ هر چه زودتر به خانه ات برگرد که زن و فرزندت منتظر تو هستند. برو که آشوب تمام شهر را فرا گرفته و مأموران همه جای کوفه پخش شده اند. این بار هم مرد کلمه ای به زبان نیاورد. چهره ی پیرزن سرخ شد و با ناراحتی گفت: «من راضی نیستم که در خانه ی من بنشینی ای مرد! اگر به حلال و حرام خداایمان داری، هر چه زودتر اینجا را ترک کن» مرد نگاهی به پیرزن کرد و با خود گفت به يقين او زن پاکدامن و مؤمنی است. باید حقیقت را به او بگویم.

–  من در این شهر خانه و خانواده ای ندارم. غریب و تنهایم آیا برایت ممکن است به من احسانی کنی؟ شاید بتوانم روزی نیکی ات را جبران نمایم.

 – چه کمکی می توانم برایت انجام دهم؟ آخر تو کیستی که در کوفه غریبی؟

– من مسلم بن عقیلم که از طرف مولایم حسین (ع) به این شهر آمدم. مردم کوفه دعوتم کردند و حال که دور از وطنم هستم، آن چنان دست از پاریم برداشته اند که گویا هیچ گاه دعوتم نکرده اند!

 اشک از چشمان پیرزن جاری شد و گفت: «نفرین بر اینمردم فریبکار! شتاب کن و به داخل بیا که خانه ی من برای کسی چون تو آماده است».

پیرزن قدم به حیاط گذاشت و پشت سرش مسلم داخل شد. پیرزن در خانه را بست. گوشه ی حیاط رفت و گفت: «در این اتاق استراحت کن. حتما سخت خسته و گرسنه ای». مسلم وارد اتاق شد. پیرزن به اتاق دیگر رفت. ظرفی شیر و خرما و چند تکه نان جو در سبدی گذاشت و آرام آرام آن را به اتاق مسلم برد. در  زد و گفت: «ناقابل است ای فرستادهی ابا عبدالله!» مسلم آن را گرفت و تشکر کرد.

پیرزن در اتاق را که بست، دلش شور زد. فکر کرد: «دیگر باید بیاید. خدایا! با او چه کنم؟ اگر بداند که مسلم بن عقیل در خانه ی من است… نه! نباید بگذارم او بفهمد!» رنگ صورتش پرید و لرزش دستانش بیشتر شد. هنوز  دو سه قدم به طرف اتاقش بر نداشته بود که صدای باز شدن در  را شنید. سر برگرداند و پسرش را دید. زبانش بند آمده بود. پسر در همان نگاه اول، متوجه شد. به طرف مادرش آمد و پرسید: «چیزی شده؟ چرا این گونه رنگ پریده ای؟ نکند باز بیمار شده ای؟» پیرزن با صدای لرزانی گفت: «نه… چیزی… نیست… بيا داخل… اتاق… شامت… آماده… است!»

 پسر به اتاق رفت اما پیرزن برای چند لحظه در حیاط ماندهچند قدم به سمت اتاق مسلم رفت و برگشت. خواست داخل اتاق خود شود که باز چند قدم به سمت اتاق رفت و ناگهان سایه ای را پشت سرش حس کرد. قلبش به تپش افتاد. وقتی صدای پسر را شنید: «می پرسم چه شده؟ می گویی هیچ! آن وقت از پنجره می بینم که چند قدم به سمت آن اتاق می روی، برمی گردی، می ایستی و باز چند قدم دیگر می روی. آخر تو را چه شده؟ در آن اتاق چه خبر است؟»

عرق از سر و روی پیرزن جاری شده بود و تمام تنش می لرزید.

– اتفاقی نیفتاده! به اتاق برو و هیچ مپرس این بار  پسر چند قدم به سمت اتاق مسلم رفت و فریاد زد:

اگر نگویی چه شده، خود به داخل این اتاق میروم».

– آرام باش! به شرطی این راز  را به تو می گویم که سوگند یاد کنی تا درباره اش، برخلاف رضایت من، نه به کسی چیزی بگویی و نه اقدامی کنی؟

پیرزن از خستگی گوشه ی اتاق خوابیده بود اما پسر  به نقطه ای خیره شده بود. شب از  نیمه گذشته و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود. پسر نگاهی به مادرش کرد و بلند شد. به آرامی در اتاق را باز کرد و از خانه خارج شد. پا به کوچه گذاشت در حالی که به پاداشی از سوی ابن زیاد فکر می کرد. به خانه ی «عبدالرحمان» که رسید، ماجرا را برای او تعریف کرد. هر دو به سمت قصر  ابن زیاد حرکت کردند. خبر که به گوش ابن زیاد رسید، چند مامور را با آنها همراه کرد. صدای شیهه ی اسب ها در کوچه های کوفه پیچید. به در خانه که رسیدند، پیرزن از صدای شیهه ی اسب ها و نعره ی مأموران بیدار شد و به سمت در رفت. مسلم که مشغول خواندن دعا بود، از اتاق بیرون آمد. پیرزن گفت: «برو داخل اتاق. نمی گذارم دست شان به تو برسد» اما مسلم لبخندی زد و گفت «ای طوعه! تو از عهده ی وظیفه ات به خوبی برآمدی. نگران نباش! تو نیکی و احسان را بر من تمام کردی و پاداش و شفاعتی که سزاوارش بودی را از رسول خدا(ص) گرفتی. من نیز ساعت های آخر عمرم را می گذرانم. دیشت اندکی خوابم برد و امیر مؤمنان را دیدم که فرمود: ای مسلم! تو فردا با ما هستی؛ پس شتاب کن!»

صدای فریاد مأموران تمام کوچه را پر کرده بود. مسلم با آرامش تمام در را باز کرد و روبه روی مأموران ایستاد. پیرزن پسرش را دید که کنار یکی از اسب ها ایستاده است. لبش را گزید و گفت: «وای بر تو که پیمانت را شکستی!» اشک پهنای صورت طوعه را پر کرد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا