مناسبتی

ظهر خونین

پشت امام از آن همه غم خمیده بود. نعش بی جان کودک تشنه خود را خاک کرد. اشک روی گونه هایش خشکیده بود، ناله ای کرد و سوار بر اسب شد. شمشیرش زیر نگاه های خورشید برق میزد. قبضه شمشیر را فشرد و به قلب دشمن زد. ذوالجناح پر گشوده بود، سپاهیان پسر سعد در فرار بودند. شمشیر برق آسای امام هوا را می شکافت و بر سرهای یزیدیان فرود می آمد. صدای فرماندهان و شمشیر زنان سپاه به گوش میرسید:

– فرار نکنید، او تنهاست؟ لحظه ای صدای مردی بلند شد:

– این پسر علی است، سردار خیبر، قهرمان احد! به خدا هیچ کس را توان مقابله با او نیست!

 پسر سعد نعره کشید:

 – مقاومت کنید، او بی کس است! امام شمشیرش را از خون حرامیان سیراب کرد و برگشت. هنوز کشته های سپاهش بر زمین بود. بین آنها ایستاد و با صدای بلند گریست و ناگهان فریاد مظلومانه اش در دشتی که ناله زخمی ها آن را پر کرده بود پیچید:

– ای عبدالله بن عقيل! ای حر ریاحی! آهای حبیب بن مظاهر! ای علی اکبر! برادرم عباس! شما ای دلاورمردان! چرا شما را می خوانم پاسخم نمی دهید؟ ای سواران عرصۂ پیکار برخیزید و این سرکشان پست را از حریم خاندان پیامبر برانید…

ذوالجناح شیهه سر داد، روی دو پایش بلند شد و امام را به سوی خیمه ها برد.

***

آسمان پر از غبار بود. بوی خون در همه جا پیچیده بود. امام کنار خیمه گاه از اسب پایین آمد. دست و بالش پر از خون بود. صدا زد

– برایم جامه ای بیاورید که کسی در آن رغبت نکند.

لباس را آوردند. امام آن را از زیر لباس هایش پوشید و با همه وداع کرد. سکینه دختر امام جلو آمد و بلند گریست. امام او را بغل کرد و روی سینه اش فشرد؛

 – سكينه جان مرا با اشک های خود مسوزان، ای بهترین بانوان! بعد از مرگم تو از هر کسی برای سوگواری من سزاوارتری!

زینب (س) جلو آمد و سکینه را از امام جدا کرد. سپس در حالی که می گریست، رو به امام کرد و گفت:

– برادر جان! خدا دیده ات را نگریاند!

 امام اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند زد:

– چرا نگریم خواهر، با این که بعد از لحظاتی شما به اسیری برده می شوید؟

 ام کلثوم خواهر دیگر امام خودش را به امام رساند:

– برادر جان، آیا تسلیم مرگی؟

امام در حالی که اشک می ریخت، با لبخند گفت:

– چگونه نباشم با این که در میان دشمنان گرفتارم؟

 امام سوار ذوالجناح شد. با همه وداع کرد. اسب سم هایش را از زمین کند و در غبار گم شد. زنان و بچه ها از خیمه گاه بیرون آمدند و چند قدمی دنبال امام دویدند. شبحی از امام در میان غبار خاکستری دیده می شد که داشت به میدان کارزار می رسید.

***

– کیست بین این مردم که جدی چون جد من داشته باشد؟ مردم من فرزند فاطمه ام! پدرم على است، کیست که عمویی همچون عموی من جعفر داشته باشد؟

امام شمشیر می زد و سپاه یزید را از هم می پاشاند. ناله زخمی ها از هر طرف بلند می شد. پسر سعد نعره کشید:

– آهای تیراندازها!

 مردان نقاب پوشی که در گوشه و کنار میدان سنگر گرفته بودند

کمان به دست از گودال ها بیرون آمدند. روی زانو تکیه زدند و فرزند رسول خدا را نشانه رفتند.

– تمام کنید!

پسر سعد شمشیر را در هوا چرخاند و به سوی امام اشاره کرد. امام تا چشمش به پسر سعد افتاد، صدایش کرد:

– پسر سعد، آبی دهید آل الله سخت تشنه اند!

 جواب امام بارانی از تیر بود که بر پیکر خسته اش باریدن گرفت.

***

امام با پیکر زخمی از اسب پایین افتاده بود؛ اما هنوز داشت می جنگید. دشمن حلقه محاصره را داشت تنگ تر می کرد. تمیم بن قحطبه فرمانده شامی با گستاخی داد کشید:

– فرزند علی! تا کی می خواهی مقاومت کنی؟ فرزندان و یارانت همه کشته شدند و تو باز می خواهی با شمشیر با بیست هزار نفر بجنگی؟

 امام جواب داد:

– آیا من به جنگ شما آمدم یا شما به جنگ من آمدید؟ آیا من راه را بر شما بستم یا شما راه را بر من بستید؟ شما یاران و کسان مرا کشتید و میان من و شما جز شمشیر نخواهد بود.

 پسر قحطبه باز گستاخی کرد. بادی در غبغب انداخت و با غرور گفت:

– زیاد سخن مگو، بیا با هم بجنگیم، بیا ببینم چه می کنی!

امام همه را عقب زد. تمیم شمشیر را با سر و صدا از غلاف بیرون کشید و به سوی امام غرید. امام قدمی جلو گذاشت و بانگ برآورد و «یا محمدی گفت و شمشیر را بر گردن تمیم کوبید. همه وحشت کردند. سپاه ابن سعد از هم گسیخت. سر تمیم پنجاه متر آن طرف تر پرت شده بود.

هیاهو در لشکر ابن سعد پیچید. یزید ابطحی فریاد کشید:

 – وای بر شما، آیا از نبرد با یک نفر درمانده اید؟ آیا می خواهید فرار کنید؟

سپس خود برگشت و رو در روی امام ایستاد. امام نفسی تازه کرد و گفت:

– آیا مرا نمی شناسی که بی باک به سوی من میایی؟

 ابطحی چیزی نگفت.

 با غرور به سوی امام هجوم آورد و شمشیر کشید. امام فرصتی نداد. از زیر شمشیر او گریخت و با ضربه ایفرقش را دو نیمه کرد.

***

شمر وحشت زده فریاد کشید:

–  چرا به حسین مهلت می دهید؟

 سربازان از هر سو یورش آوردند. امام زخمی و بی حال بود. دیگر نایی برای جنگیدن نداشت. پسر مالک خودش را به امام رساند و با شمشیر به شانه امام زد. شمشیر امام در هوا چرخی خورد و بر سرش فرود آمد. مرد دیگری آمد و ضربه دیگری به امام زد. خون از جای جای بدن امام فواره زده بود. چنان ضعیف شده بود که تا می خواست بلند شود زود می افتاد. صدای شادی و هلهله دشمن آغاز شده بود. سنان بن انس به خودش جرئت داد و جلو آمد. فرصت خوبی بود. نگاهی به پیکر نیمه جان امام انداخت. دیگر خطری نداشت. نیزه را بالا برد و محکم بر شانه زخمی امام کوبید. صدای ناله امام بلند شد. سنان قهقه زد. نیزه را از شانه امام بیرون آورد. خون از سر نیزه میچکید. آن را دوباره بر سینه امام کوبید. سپس تیری در چله کمانش گذاشت و از نزدیک گلوی امام را نشانه رفت. تیر هوا را شکافت و در گلوی امام فرو رفت. امام تیر را از گلوی خود بیرون کشید و مشت خود را از خون پر کرد. سپس سر به آسمان بلند کرد و گفت:

 – خدایا تو میبینی که با فرزند پیامبرت چه می کنند!

 امام از حال رفته بود. لحظه ای به هوش آمد. مردی بالا سرش نشسته بود. امام او را شناخت. پسر سعد بود. امام چشمان خیس خود را به روی او خیره کرد و گفت:

 – عمر! قصد داری تو خود مرا بکشی؟

چهره عمر برافروخت. سیاه شد. هیچ وقت چنین بیچاره نشده بود. خولی را صدا زد.

– وای بر تو، بشتاب و حسین را راحت کن! خولی از اسب پایین آمد. خنجر از بیخ کمر کشید. بالا سر امام نشست… ناله از همه جا بلند شد. دنيا لحظه ای رنگ ظلمت به خود گرفت آفتاب از شرم نقاب غبار و خاکستر بر رخ کشید. بادهای سپاه شروع به وزیدن کرد. کربلا به خون نشست. کربلا خون گریست.

پی نوشت:

فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص۵۷۰-۵۷۳

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا