دل نوشته های شما

گل همیشه بهار

گاهی دلم سخت آغوش گرم مادرم را می خواهد و عطر سجاده اش را، که چقدر به من می ساخت…
گاهی نفسم آه می شود و دلم کاش می گوید…
و قلبم اشک می ریزد از بی رحمی و سنگ دلی روزگار…
گاهی خیره ب رویای خیال و چشمان حیرت زده ی گذشته حال حالم را نمی فهمم

ومی روم به آن روز که با چه شوق و وجد شگفت انگیزی
دست در دست مادرم بسوی فراگیری و علم آموزی می روم برای نام نویسی کلاس اولی…
حس بی وزنی و ذوق زده گی کودکانه ام
تمام وجودم را فراگرفته بود.
وای که چقدر شیرین وب یاد ماندنی بود برایم آن روز…
آن روزو روزهایی که مادر بود در کنارم
مادر بود قوت قلب خسته ام
و مادر بود…
او که برای خودش نبود فقط برای من بود…
مادر جان! من خودم مادرم ،خوب می فهمم ترا
می فهمم که تو بودن یعنی چی؟!

گاهی در خیالش تهی میشوم از خودم…
ریز ریز که نگاهش میکنم فقط چشمهایش پیر نشده… چین های صورت و پیشانی اش هر کدام حکایتی از مادر بودنش را روایت می کند…
بی شک تو هستی، مادرم!
من نمی بینمت…

✍️دل نوشته های من غریب
🎙خانم مینو سلیمی
کد اشتراک:81214

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا