شهید مدافع امنیت مهدی زاهد لویی
رؤیای سقوط جمهوری اسلامی، مربوط به دیروز و امروز نیست؛ بلکه ۴۳ سال است که نظام استکبار فکر براندازی انقلاب اسلامی را در سر میپروراند. از جنگ سخت گرفته تا ترور مسئولان نظام، ترور دانشمندان هستهای، جنگ نرم، تهاجم فرهنگی، انواع تهدیدات و تحریمهای اقتصادی؛ و امروز وارد جنگ ترکیبی شدهاند. شروع ناآرامیها و اغتشاشات همزمان با مهرماه سال گذشته، برنامهای بود که دشمن از مدتها پیش تدارک دیده بود و با خیال باطل همیشگی خود اینبار کار نظام را تمام شده میدانستند. بیمهری نسبت به جمهوری اسلامی، علف هرزی شد و کسانی را روسیاه و دامنگیر کرد که اسیر هیجانات و رسانههای دشمن شدند که منجر شد شهدایی از همه ردههای سنی تقدیم انقلاب شوند. جوانان غیور کشورمان با هر لباسی و از هر قشری، از جامعه طلاب، کارگری و اداری گرفته تا نظامی و انتظامی، لباس بسیج به تن کردند؛ تا پای جان در برابر تهاجم و فتنه دشمن سینه سپر کردند و اجازه ندادند رؤیای دشمن به واقعیت بپیوندد. جوانانی مثل طلبه شهید «مهدی زاهدلویی» که در اغتشاشات اخیر در شهر مقدس قم، برای دفاع از امنیت در برابر اراذل و اوباش، ایستادگی کرد و به آرزوی دیرینه خود دست یافت.
طلبه بیستسالهای با یک آرزو
عقربههای ساعت یک ساعت مانده به اذان صبح را نشان میدهند. منتظر میمانم نازنین خوابش ببرد و نفسهایش منظم شود. پاورچین تا کنار رختخوابش میروم. بغضم میگیرد. صورت کوچک و معصومش از غصه دوری برادر تکیده شده است. خم میشوم و پتو را تا زیر چانهاش بالا میکشم. اشکهای روی صورتش را پاک میکنم و قاب عکس مهدی را آرام از آغوشش بیرون میکشم. دلش برای مهدی تنگ شده بود. هرچه گفت: «بگویید داداش بیاید، من بدون او خوابم نمیبرد.» جوابی نداشتم. نبود برادرش را باور نمیکند. آنقدر التماس خدا را کردم تا پشت پلکهایش گرم شد و میان درددلهایش با قاب عکس مهدی، خوابش برد. هرچه علیاصغر خواست با بازی و شوخی سرش را گرم کند، باز با حلقه اشکی که در چشمهایش نشسته بود و لبهایی که میلرزید، سراغ مهدی را از من و پدرش میگرفت. دستم را از پشت شیشه روی صورت جوان بیستسالهام میکشم و پیشانی بلندش را میبوسم. قطرههای اشک پشت هم روی صورتش میریزد. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا صدایم بلند نشود. چشمهایم را میبندم و او را مقابلم تصور میکنم که با لبخند نگاهم میکند. قربانصدقه قدوبالایش میروم. چقدر دوست داشت معمّم شود و لباس روحانیت بپوشد.
یادم نمیرود روزی را که از در خانه آمد داخل و صورتش میخندید. از اینکه در آزمون حوزه پذیرفته شده بود، خوشحال بود و خدا را شکر میکرد. میدانستم بالاخره همین راه را انتخاب میکند. مهدی خادم امامزاده بود. امامزاده نزدیک خانهمان که از وقتی کودک بود، دستش را میگرفتم و میبردم آنجا؛ تا هم زیارت کرده باشم و هم بار دلم را پیش آقا سبک کنم. او هم در حیاط امامزاده بازی میکرد و گاهی کنارم مینشست و زیارتنامه میخواند. علیاصغر که به دنیا آمد و راهرفتن یاد گرفت، دستش را میگرفت و هرجمعه با هم میرفتند زیارت. وقتی قد کشید و پشت لبش سبز شد، گفت میروم و خادم میشوم. درسش خوب بود. من و پدرش هم حرفی نداشتیم. در بسیج فعال بود. به خانوادههای کمبضاعت سر میزد و برای مادربزرگهایی که کس و کاری نداشتند، روز مادر کادویی میگرفت و خوشحالشان میکرد. کرونا که آمد، عضو گروههای جهادی شد. با همسنوسالان خودش ایستگاههای اتوبوس و معابر عمومی را ضدعفونی میکرد و در مناطق محروم شهر، اقلام بهداشتی و ماسک پخش میکرد. میگفتم: «مامان! تو را به خدا مواظب خودت باش.» میگفت: «چشم!» و ته دلم را قرص میکرد. هرسال محرم دیگ حلیم بار میگذاشتیم. مهدی تا صبح کنار دیگ نذری زیارت عاشورا و نماز میخواند. دوست داشت برود کربلا؛ اما هربار به مشکلی برمیخورد و سفرش جور نمیشد. وقتی پیادهروی اربعین را از قاب تلویزیون میدید، غم عالم روی دلش سنگینی میکرد. به هرکس میرسید میگفت دعا کنند برات کربلایش امضا شود. بار آخری که اربعین آمد، گفتیم اینبار به هرقیمتی شده، مهدی عازم میشود. داییاش که بار سفر بست و برای حلالیت آمد خانهمان، مهدی کنار گوشش گفت: «اینبار پیش امام دعا کنید که شهید بشوم.» همانجا زانوهایم سست شد و چیزی از سینهام کنده شد. مهدی عوض شده بود.
مهرماه بود که زمزمههایی در کوچه و خیابان شروع شد. از گوشهوکنار میشنیدم که میگویند یک عده در میدانهای شهر جمع میشوند و شعار میدهند. نه خواستهشان را میدانستیم و نه مرام و مسلکشان را. اوضاع ناآرام بود. مهدی یک پایش در حوزه علمیه بود و یک پایش در بسیج. نگرانش بودم. وقتی نگاهش میکردم ته دلم میلرزید. از خانه که بیرون میرفت، برایش دعا میخواندم و از خدا میخواستم مراقبش باشد. آنروز از صبح دلشوره افتاده بود به جانم. یکسر رفتم خانه خواهرم که گوشی همراهم زنگ خورد. یکی از فامیلها سراغ مهدی را از من میگرفت. دستهایم به رعشه افتاد. قلبم گواهی میداد حتماً اتفاقی افتاده که من از آن بیخبرم. چادرم را روی سرم انداختم و راه آمده را تا خانه برگشتم. سرگردان بودم. منتظر بودم تا پدر بچهها از سر کار برگردد و برود دنبال مهدی. چند ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند مهدی زخمی شده و در بیمارستان شهید بهشتی بستری است و میتوانید بروید به دیدنش. یکلحظه قلبم از تپش ایستاد. باور نمیکردم مهدی را که صبح با سلامت راهیاش کردم، شب باید با تن زخمی روی تخت بیمارستان ملاقات کنم. اشک مثل سدی که شکسته باشد، از چشمهایم پایین میریخت و من نمیتوانستم خودم را آرام کنم. علیاصغر و نازنین را به خواهرم سپردم و همراه همسرم به بیمارستان رفتم. مهدی غرق در خون، چشمهایش را باز کرد و نگاهم کرد. لبهای خشکش را تکان داد و گفت: «نگران نباشید، خوب میشم.» همان چند کلمه شد صحبتهای آخر من با مهدی. پسرم مهدی که در همه بیستسال زندگیاش فقط به فکر خدمت بود و آزارش به احدی نرسیده بود؛ آنروز در میدان شهر، میان عدهای گیر افتاده بود و به خاطر دفاع از امنیت مردم، با ضربههای چاقو برای همیشه چشمهایش را به روی من و عزیزانش بست.
صدای اذان میان خانه میپیچد و من پلکهایم را باز میکنم. مهدی هنوز در قاب عکس به من لبخند میزند. سجادهام را در اتاق دیگری پهن میکنم و قامت میبندم.