معرفی کتاب

معرفی کتاب تولد در توکیو

اتسوکو هوشینو یک بانوی ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغییر و تحول روحی و پیدا کردن حقیقت پیموده است. او توانست از زندگی در ناز و نعمت توکیو بگذرد و به سفری برود که او را به چیزی تبدیل کند که حالا هست. او در کتاب تولد در توکیو از این مسیر نوشته است. مسیری که طی کرد و انتخاب هایی که بر سر راهش قرار گرفتند. هر اتفاقی منجر به اتفاق بعدی شد و در نهایت، زندگی او را به چیزی که حالا هست تبدیل کرد. او به دنبال حقیقت می گشت و بالاخره توانست آن را پیدا کند…

نویسنده: حامد علی بیگی

انتشارات: نشر مانا

قطع: رقعی

قیمت: 68000 تومان (16 اسفند 1402)

لینک خرید از انشارات مانا:

https://ahdemana.ir/product/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%88%DA%A9%DB%8C%D9%88/

بخشی از کتاب تولد در توکیو

مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیهٔ توکیو. هربار تقریباً پنجاه دقیقه توی راه بودم تا برسم آنجا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم می توانستم لباس گپ بپوشم؛ کفش های آدیداس و نایک داشته باشم. آن هم با هزینه هایی خیلی کمتر از نمایندگی های این کمپانی ها توی محلهٔ «شین جوکو». فروشگاه های منطقهٔ گرندبری اجناسی را که تک سایز شده اند ارائه می کنند. همین است که گاهی می توانی آنها را با تخفیف های نزدیک به پنجاه درصد بخری. گرندبری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که می خواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمق ها سرم را زیر انداختم و رفتم شین جوکو. البته توی توکیو، شین جوکو به پاتوق برندها و خاص ها معروف است. می گفتند هانیکو هم لباس هایش را از مراکز خرید شین جوکو می خرد.

با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری لاکچری و افاده ای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمی کرد و طوری توی دانشگاه راه می رفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است. حس می کردم چقدر خوشبخت است. آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا می کنم. ساعتش را که دیگر نگو… معمولاً لباس های آستین کوتاه می پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند.

این شد که افتادم به خرید لباس های مارک و معروف. اولش حتی مغازه هاشان را بلد نبودم. اولین بار که رفتم شین جوکو، سرگیجه گرفته بودم از آن همه پاساژ و مرکز خرید. بارهای اولی که می رفتم توی مغازه ها با دیدن قیمت ها سرم صوت می کشید. حتی دوسه بار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم و از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباس هایش. لباس های «گوچی» یکی از مارک هایی بود که هانیکو زیاد می پوشید. یک وقتی به خودم آمدم، دیدم سه ساعت است جلوی مغازه ایستاده ام و زل زده ام به لباس ها. بالاخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقهٔ گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم، دیدم که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یک لحظه لبخند نرمی هم زد.

این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی اسپرت خریدم. هفتهٔ بعدش شلوار تیگو. و همین شد که بالاخره یخِ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر می شد.

بعدش نوبت ساعتم شد. توی یک عکس، ساعتی با مارک اُمگا دیده بودم با صفحه ای ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و می دانستم اگر این ساعت را ببندم، چشم همه بچه ها درمی آید.

اِ… اتسوکو چقدر ساعتت خفنه! می دهیش منم باش یک عکس بندازم؟… .

وای چشم آدم را می زنه پسر…

چه ساعتی!… به حرف ها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریف ها و تحسین هاشان را نمی شنیدم دلم می گرفت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا