معرفی کتاب

معرفی کتاب پایگاه سری

نویسنده: داوود امیریان

ناشر عهد مانا

صفحات: 240

قیمت: 130 هزار تومان (29 فروردین 1403)

لینک خرید کتاب:

https://ahdemana.ir/product/book30/

پایگاه سری نوشته داوود امیریان، نویسنده سرشناس ادبیات دفاع مقدس شامل دو داستان دفاع مقدسی برای نوجوانان است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است.

این کتاب دو داستان با موضوع دفاع مقدس دارد. پایگاه سری داستان موشک‌باران شهرهای ایران است. از پایگاهی که معلوم نیست کجا قرار دارد شهر موشک‌باران می‌شود. گروهی متخصص و کاربلد از بچه‌های رزمنده از تنها سرنخی که دارند برای یافتن این پایگاه استفاده می‌کنند و راهی کردستان می‌شوند آنها در مسیرشان با سعید آشنا می‌شوند. پسری که خانواده‌اش را در موشک‌باران از دست داده است…

داستان دوم با نام دوستان خداحافظی نمی‌کنند درباره رزمندگانی است که با هم دوستان صمیمی هستند. یکی از رزمنده‌ها به اسم آرش سوار قطاری می‌شود که رزمندگان را به دوکوهه می‌برد او در قطار دوستانی پیدا می‌کند که تا پایان داستان رفاقتی شیرین با پایانی غافلگیرکننده میانشان شکل می‌گیرد.

بخشی از کتاب پایگاه سری

قرارگاه رمضان روز شلوغ و پرهیاهویی را آغاز کرده بود. ماشین‌های حامل پاتیل‌های بزرگ غذا، جلوی آشپزخانه صف بسته بودند. در مجتمع رزمندگان، دانش‌آموزان رزمنده مشغول دادن امتحان بودند. در گوشه‌ای دیگر نیروهای اعزامی را تقسیم کرده و به‌سوی یگان‌ها و واحدهای مربوطه می‌فرستادند و در میدان صبحگاه نیز عده‌ای رزمنده به انتظار شروع نمایش نشسته بودند.

پاترول سفیدی از نزدیکی میدان صبحگاه گذشت. صادق با دیدن رزمندگان نشسته در میدان صبحگاه ترمز کرد. ناصر گفت: ‌«باز چی شده؟» صادق به رزمنده‌ها اشاره کرد و گفت: «سوژه!» جعفر در را باز کرد.

– ما دیرمون می‌شه: ناصرجان بپر پایین.

ناصر با دلخوری پیاده شد. صادق فرمان را گرداند و در همان حال گفت:

– کجا ببینمتون؟

جعفر گفت: «مطمئن باش پیدامون می‌کنی. ما از این شانس‌ها نداریم که از دست تو و دوربینت خلاص شویم.» بعد به همراه ناصر راه افتاد. از آشپزخانه گذشتند و به ساختمان اصلی قرارگاه رسیدند. جعفر به ساعتش نگاه کرد و پا تند کرد.

– بدو که دیر شد.

پا تند کردند و وارد ساختمان شدند. از پله‌ها بالا رفتند و در طبقه دوم سمت چپ چرخیدند و به اتاقی رسیدند که روی درش نوشته بود. «اطلاعات و عملیات». هر دو دستی به سر و رویشان کشیدند. ناصر در زد.

صدایی از پشت در بلند شد:

– بفرمایید.

جعفر و ناصر وارد اتاق شدند. حاج‌مصطفی به پیشوازشان آمد. حاج‌مصطفی عاقله‌مردی بود چاق و کوتوله. ریش کوتاه سیاهی داشت که به خوبی گرداگرد چهره سفید گندمگون گرمش را زینت می‌داد و لباس خاکی‌رنگ به تن داشت. حاج‌مصطفی با آن‌ها دیده‌بوسی کرد. شانه ناصر را فشرد و گفت:

– خوب چه‌طوری آقا ناصر. باز که از بیمارستان فرار کردی.

ناصر رفت به‌سوی پنجرهٔ اتاق. از آن‌جا به خوبی کل قرارگاه را می‌شد دید.

– ای حاجی، بیمارستان که جای ما نیست. من تو همین اتاق هم حوصله‌ام سر می‌ره، چه برسه به بیمارستان که باید رو تخت دراز بکشی و به ملافه و سرم نگاه کنی و طلوع و غروب آفتاب را بشماری.

جعفر کنار حاج‌مصطفی نشست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا