معرفی کتاب

معرفی کتاب تولد در کالیفرنیا

نویسنده: هداسادات حامی

ناشر: عهد مانا

صفحات: 144 صفحه

قسمت: 100 هزار تومان (در تاریخ 20 فروردین 1403)

لینک خرید کتاب از انتشارات عهد مانا

https://ahdemana.ir/product/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%81%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7/

«تولد در کالیفرنیا» روایتگر سیر زندگی کسانی است که بعد از تحمل سختی ها و آسیب های زندگی و تجربه کردن مسیرهای مختلف، با لطف و یاری خدا، حقیقت را کشف می کنند و پس از آن، آینده خود و اطرافیانشان دستخوش تغییرات و دگرگونی های اساسی می شود؛ به عبارت بهتر، تولدی دوباره!

«تولد در کالیفرنیا» به قلم هداسادات حامی، روایت جذاب زندگی خانم ستوده یارمحمودی است که دست سرنوشت او را به  انگلیس می رساند و آنجا زندگی و تحصیل می کند. همان جاست که با فرهنگ دین آشنا می شود و درمی یابد که زندگی با چاشنی و محوریت خدا می تواند انگیزه ای صدچندان به او و دوستانش در گذر از روزهای سخت و دشوار دهد. راوی پس از این است که درمی یابد که می تواند با خدمت به خلق خدا،  این مسیر جدید را با سرعت بیشتری طی کند و  از پله های کرامت انسانی سریع تر بالا روند.

بخشی از کتاب تولد در کالیفرنیا

«ستایش که چهارسال بیش تر نداشت، از ترس گریه اش گرفت. ستیا هم زیر مبل قایم شده بود. قلبم تندتند می زد و زبانم از ترس بند آمده بود. پلیس ها به زبان انگلیسی حرف هایی می زدند و من متوجه منظورشان نمی شدم. ایستاده بودم گوشه دیوار و هاج وواج نگاهشان می کردم. آخر با کلی ایما و اشاره فهمیدم ستایش موقع بازی با تلفن، به اشتباه شماره پلیس را گرفته! آن ها که رفتند سه تایی مان ساکت و بهت زده روی مبل نشستیم. نگاهم به ساعت بود؛ به عقربه ثانیه شمارش. لحظه شماری می کردم تا مادرم زودتر به خانه برگردد. می خواستم همه چیز را برایش تعریف کنم، بلکه کمی آرام بگیرم.

همان روز عصر، همگی برای خرید به فروشگاهی که در نزدیکی محل سکونتمان بود رفتیم. شاید پدر و مادرم می خواستند ما را از شوک اتفاقی که افتاده بیرون بیاورند. بعد از کلی گشتن توی فروشگاه، گوشت حلال پیدا نکردیم. قیمت میوه هم زیاد بود. آن قدر که توانستیم فقط یک سیب بخریم و نان های تُستی که تا به حال از آن نخورده بودیم و برایمان طعم جدیدی داشت.

آن روز تازه فهمیدم نگرانی پدر و مادرم بابت غذا چندان بی راه نبوده. از فروشگاه که برگشتیم، مادرم یک ظرف میوه آورد. سیبی را که خریده بود، توی بشقاب جلوی دستش گذاشت و با چاقو آن را پنج قسمت کرد. با ناراحتی به تکه سیب کوچکی که سهم من شده بود نگاه کردم. ایران که بودیم سبد خرید را میان قفسه های فروشگاه هل می دادم و هر چیزی که دلم می خواست می انداختم تویش. اما آن روز فهمیدم که دیگر خبری از آن ولخرجی ها نیست.

چند هفته بعد، به محله اوکسبریج در غرب لندن رفتیم؛ به خانه ای کوچک که در برابر خانه باغ تجریش به یک قوطی کبریت بیش تر شبیه بود. در طبقه پایین یک هال با کف پوش چوبی و طبقهٔ بالا دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی داشت. تنها مزیت این خانه در این بود که هم به دانشگاه پدرم نزدیک بود و هم به مدرسه ای که توی آن ثبت نام شده بودم.

روز اول همراه پدرم به مدرسه رفتم. هوا در آن چند هفته همچنان ابری و دلگیر بود. کل راه دلشوره محیط جدید را داشتم. به استرس روز اول، له شدن مدام حلزون ها زیر پاهایم هم اضافه شده بود و این حالم را بدتر می کرد.»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا