علما و شهدا

شهید کلاهدوز

فهرست مطالب

چشمه عشق

يوسف1 می توانست بهترین امکانات را داشته باشد و تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. همه چیز در دستش بود؛ اما هر چه را که می توانست او را از خدا دور کند، به زیر پا گذاشت. مصداق واقعی این شعر بود:

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق                             چار تکبیر زدم یکسره بر آنچه که هست

پدرم می گفت که من برایت بهترین ماشین و خانه را می خرم و بهترین امکانات را برایت فراهم می کنم؛ اما او خونسرد پاسخ می داد: «پدر، اینها که مال دنیاست و به دنیا باقی می ماند. من دیگر خودم را شناخته ام… خدا را شناخته ام. اینها برای من ارزش نیست؛ ولی از اینکه می خواهید برایم فراموش کنید، تشکر میکنم.»

يوسف هیچ وقت بیجا سکوت نکرد. از هر چه مخالف شرع بود، نهی می کرد و امر به معروف را به جا می آورد. اول هم از خودش و خانواده اش شروع کرده بود. می گفت: «من وظیفه ام را انجام دادم… دیگر به عهده خودتان است.> حتی گاهی پدرم را در مواردی نهی از منکر و امر به معروف می کرد. می گفت: «پدر! من به عنوان فرزند کوچک شما، می گویم که فلان کاری که انجام دادید، اشتباه است.»

در خارج از منزل هم نمی توانست ساکت بماند و نظاره گر باشد. وقتی بعضی از خانمها را می دید که خلاف شرع عمل می کنند، به من می گفت: «از جانب من به آنها پیغام بده که اسلام مخالف چنین اعمالی است که مرتکب می شوید».

خدا میداند تمام لحظه لحظه زندگی او برای ما خاطره است. افسوس که ما نمی دانستیم در کنار چه بزرگواری هستیم. چنین انسانهای وارسته ای را فقط خدا می شناسد و پاداش می دهد. و چه پاداشی بهتر از شهادت؟

تربیت خاص

هر کس تربیت خاصی دارد. یوسف هم از زمان کودکی، دلش لبریز از عشق به ائمه علیهم السلام بود. یادم می آید شب شام غریبان بود. او با آن حال و هوای کودکی فکر می کرد همه باید یک شمع به دست بگیرند. وقتی برایش شمع خریدیم، خیلی ذوق کرد و گفت: کاش من هم لباس مشکی داشتم و برای امام حسین گریه می کردم. کلاس اول یا دوم ابتدایی بود که متوجه شدم در حال درس خواندن زمزمه می کند و انگار نوحه می خواند. گفتم: «چرا درست را نمی خوانی؟»

گفت: «دارم درس می خوانم!»

خوب که گوش کردم، شنیدم کتابش را با ریتم نوحه می خواند. گفتم: «این طوری یاد نمیگیری.»

گفت: «من درسهایم را مثل روضه خوان می خوانم تا یک روز مثل او بشوم.»

حقیقتا وقتی او با نوحه با آن حزن و اندوه درسهایش را می خواند، از صدایش لذت می بردم. البته گاهی هم خنده ام می گرفت. یک روز که نگران بودم، به معلمش گفتم: «او این طوری درس می خواند؛ چه کار کنیم؟»

گفت: «اصلا اشکال ندارد.»

در مورد نماز خواندنش هم همین طور، دیگران از جمله بنده را به تعجب انداخت. چون سن و سالی نداشت، فکر میکردم حالا به هر صورت تقلید می کند و نمی تواند کلمات را تلفظ کند؛ اما وقتی امتحانش را پس داد، فهمیدیم حتی بهتر از ما حروف و کلمات را از مخرج اصلی اش ادا می کند. هیچ یادم نمی رود که در مورد حفظ حجاب حتی وقتی در منزل بودیم می گفت: شما چرا روسری به سرتان نمی اندازید؟ شاید الان زلزله شد… آن وقت و می توانید، وقتی اتفاقی افتاد، روی خود را از نامحرم بپوشانید؟»

هرچند ما در آن سالها سن و سالی نداشتیم، اما تیز بینی و ریشه های اعتقادی او بسیار قابل توجه بود. یک روز به او گفتم: به منزل یکی از اقوام برود و چیزی را برایم بگیرد. رفت و بعد از دقایقی برگشت. دیدم دست خالی آمده. گفتم: «چرا نگرفتی؟»

گفت: «رفتم… ولی آنجا چند نفر زن بودند که هیچی به سر نداشتند من هم خجالت کشیدم و برگشتم.»2

۱. سردار شهید یوسف کالاهدوز.

2 .در اسارت یانکی ها. ص ۴۱

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا