خانواده

اجاره نشینی

فهرست مطالب

پیش صحنه

پاییز ۵۷ و پس از ازدواج، بزرگ ترین هدف مادی زندگی ام، خانه دار شدن بود. تمام فکرو ذکرم این بود که چطور حقوق معلمی خودم و همسرم را به گونه ای دخل و خرج کنم که بتوانم صاحب خانه شوم. چند سال بعد با فروش همه طلاها و فرش های جهیزیه و کلی قرض و وام در کنار تمام پس اندازهای خودم و همسرم، توانستیم یک خانه بخریم. هنوز صاحب خانه شدن را خوب مزه نکرده بودیم که برای شغل همسرم به تهران منتقل شدیم و اجاره نشین شدیم. این بار اما دل خوش بودم که خانه ای دارم؛ هرچند در تهران اجاره نشینم. پس از دو سال اجاره نشینی، وقتی از تصمیم تهران نشین شدنمان مطمئن شدم، یک بار دیگر خودم را در جست وجوی آپارتمان دیدم. باید کلی پول روی خانه حیاط دار شهرستان می گذاشتم تا بتوانم یک آپارتمان در تهران بخرم. همین کار را کردیم و حیاط روی زمینمان را به اضافه کلی پول با آپارتمانی روی سقف آپارتمانی دیگر تاخت زدیم. هنوز زیر بارقسط ها و قرض ها کمر راست نکرده بودیم که در تعاونی مسکن معلمان، نوبت به ما رسید. شروع کردیم به آجر روی آجرگذاشتن برای ساختن یک آپارتمان کوچک تا سرمايه زندگی مان شود و در آینده به مسکن فرزندانمان کمکی کند. حدود سال ۸۰ یعنی ده سال بعد، زحماتمان به بار نشست و یک آپارتمان کوچک بی سند در طبقه چهارم ساختمانی بدون آسانسور نصیبمان شد. گرچه قسط های بیشمار، چیزی از حقوق معلمی مان باقی نمی گذاشت، اما برکت همان اندک مانده درآمدمان برای سرخ نگه داشتن صورت هایمان کافی بود. بچه ها کوچک بودند و خانه دوم را باید اجاره می دادیم.

حالا این نخستین بار بود که در معامله موجر و مستاجر، از آن سمت میز به این سمت آمده بودم . مستأجر، مادری پیربود و دختر و پسر جوانش, قیمت اجاره آن سال، رشد ناگهانی داشت. پسر جوان گفت مراعاتمان را بکنید و من به شکرانه خانه دار بودن، در عین نیاز خانه را با قیمتی خیلی پایین تر از قیمت روز اجاره دادم. قیمتی که حتی کفاف قسط های همان خانه را هم نمی داد، اما برق شادی چشم های پسر جوان و لب های دعاگوی پیرزن برایم کمتر از صاحب خانه شدن شیرینی نداشت. از بهار سال ۸۰ تا زمستان سال ۹۷ توی آن خانه ، آدم های بسیاری آمدند و رفتند. شش خانواده پنج تایشان با مژده خانه دارشدن، خانه مرا ترک کردند و یک نفرشان به خاطر پله.

تمام دل خوشی ام این بود که هیچ وقت خانه را به قیمت اجاره ندادم. تخفیف می دادم تا غرور مردی جلوی زن و بچه اش شکسته نشود و شکرخدا را کنم که کمک کرد خانه دار شوم. در سال های جوانی برای استفاده از درآمد خانه دوم، توی ذهنم نقشه ها داشتم؛ اما لب های خندان و چشم های خیس از اشک شوق مستأجرهایی که با قیمت های پیشنهادی شان موافقت می کردم، تمام آن نقشه ها را نقش برآب کرد. ترجیح دادم به جای گرفتن فلان مقدار اجاره بالاتر از مستأجرها، مشمول دعای خیرشان باشم. انرژی لب های دعاگو در قیاس با پول، آرامش بیشتری به زندگی ام میداد.

صحنه

زمستان ۹۷ پسر بزرگم داماد شد. تمام خوشی های دیدن فرزند در لباس دامادی را که کنار بگذاریم، یک دغدغه بزرگ ذهن پدر و مادر را درگیر می کند و آن هم مسکن است. درست است که من سال ها پیش فکراینجای کار را کرده بودم؛ اما خبرنداشتم که شرایط به گونه ای پیش می رود که به دلیل یک آسیب جزئی زانو، امکان زندگی پسرم در خانه ای بدون آسانسور وجود ندارد. بدون سند بودن خانه های تعاونی سبب شد تا با پول فروش آن خانه، در شهرستان هم نشود خانه خرید، چه رسد به تهران. جابه جایی آن با واحدی در طبقه اول و دوم هم چندان پول نیاز داشت که برایمان مقدور نبود.

به ناچار دوباره گشتیم. این بار اما برای پیدا کردن آپارتمانی برای یک زوج جوان، قیمت ها سرسام آور بود. خانه هایی با متراژ خیلی پایین تر از خانه خودمان، قیمتی دو برابر داشت و شرایط اقتصادی، توان اجاره آنها را به ما نمی داد. توی دلم به خدا شکایت می کردم که این همه سال با اجاره نشین ها راه آمدم؛ اما حالا که نوبت خودمان شده، کسی با ما راه نمی آید. یک راه ساده هم داشتم. قرارداد سال جدید خانه خودم را با قیمت روز ببندم و از این راه مشکلم را برطرف کنم. دروغ است بگویم به چنین چیزی فکر نکردم؛ اما واقعیت این است که شب با این فکر می خوابیدم و صبح استغفار می کردم.

اگر نخواهم روده درازی کنم و آخرش را بگویم، قصه چنین شد که پس از دو ماه جست وجو و پیدا نکردن حتی یک خانه با توان مالی ما، در حالی که به بن بست رسیده و ناامید شده بودیم، خانه ای پیدا شد که صاحب خانه اش گفته بود به زوج های جوان تخفیف می دهم. مشکل اما اینجا بود که اجاره آن خانه این قدر بالا بود که با تخفیف هم امکان پرداخت آن را نداشتیم. تیری در تاریکی انداختیم و سراغ صاحب خانه رفتیم. طبق انتظار، تخفیفش مشکل ما را برطرف نمی کرد. فاصله این قدر زیاد بود که رویمان نشد مبلغ پیشنهادی مان را بگوییم و برگشتیم. فردا دوباره تماس گرفتم و نهایت تخفیف را پرسیدیم. صاحب خانه گفت: اصلا شما چه قدر می توانید بدهید؟ با صداقت مبلغ را گفتم. مکثی کرد، خندید و گفت: عروس و داماد جوان اند. مبارک است ان شاء الله . تبریکش را که شنیدم، یک لحظه چهره تمام مستأجرهای خودم جلوی چشمم آمدند. من با دلشان راه آمده بودم و حالا یکی دیگر داشت با من راه می آمد. پسرم داماد شد و زندگی اش را آغاز کرد. چند سال گذشته و خستگی آن سال ها از تنمان بیرون رفته است؛ اما در تمام این مدت فکر می کنم که اگر به خواست خدا هوای بنده هایش را داشته باشیم، خدا با بنده های دیگرش، هوای ما را خواهد داشت و هیچ لذتی بالاتر از پشت گرمی به خدا نیست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا