خانواده

راه حلی برای زوج های دعوایی

با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار می‌شوم. به جای خالی همسرم نگاه می‌کنم. یادم می‌آید از سه روز قبل هنوز با هم آشتی نکرده‌ایم. این نه اولین قهر طولانی بین من و اوست و نه آخرین ‌اش. می‌دانم اگر مثل دفعه قبل یک ماه هم طول بکشد، باز هم باید خودم برای آشتی پیش‌ قدم شوم. روال دعواهای ما طبق یک قرارداد نانوشته، همیشه یک مدل است؛ شروع و اوج دعوا با اوست و پایان و منت ‌کشی‌ سهم من بی نوا ! اما این دفعه اصلاً دلم نمی‌خواهد برای منت ‌کشی پا پیش بگذارم. حالم به هم می‌خورد از قهر و آشتی ‌هایی که هیچ دردی از زندگی را دوا نمی‌کند. اگر به خاطر بچه ‌ها نبود، حتماً طلاق می‌گرفتم. البته حوصله وساطت خانواده ‌ها را هم ندارم. می‌ دانم از هر ترفندی استفاده می ‌کنند تا به خانه خودم برگردم و نگذارم کس دیگری برای بچه‌ هایم مادری کند. حالا می ‌فهمم چرا مامان و بابا طلاق عاطفی گرفتند. در اوج جوانی بودند که اتاق خواب ‌شان را از هم جدا کردند. روز ها می ‌گذرد و آن‌ ها حتی یک جمله هم با هم حرف نمی‌ زنند. سال‌ هاست از زندگی مشترک فقط سفره ناهار و شام ‌شان یکی است.

 ما هم مثل مامان و بابا زوج دعوایی هستیم. یک روز خانواده من بهانه دعوا می‌ شوند و یک روز خانواده او. دوست دارد مثل مادرش باشم. مدرک لیسانس من برایش هیچ ارزشی ندارد و عوضش خیاطی بدون الگوی مادرش قدر دکتری اتم مهم است. توقع دارد دلم لباس نو نخواهد. دوخت‌ و دوز بلد باشم و لباس ‌های پاره خودم و بچه ‌ها را رفو کنم. فرش بشویم و در خانه سبزی پاک کنم. هر بار که با گوشی مشغول کار مجازی هستم، فکر می‌کند سرگرم بازی هستم. از اینکه سختی تجارت با گوشی را نمی‌ فهمد و قدر زحمت من را نمی‌داند خیلی ناراحت و عصبی می‌شوم. مدام مادرش را الگوی من قرار می‌ دهد، ولی اگر من از مبل جدید خواهرم و یا مسافرت خارجی‌شان حرفی بزنم، خلقش تنگ می‌شود. روزی که پیشنهاد دادم برای تولد از برادرم یاد بگیرد و برایم ماشین هدیه بخرد، داد و بیدادی راه انداخت که آن سرش ناپیدا بود. مُهر حسودی از زن برادر را به پیشانی‌ ام زد و به اتاقش رفت. فکر کرد من یک زن بی‌ زبان هستم و می ‌گذارم هر چه دلش می ‌خواهد بگوید و چیزی نگویم. گوشی را برداشتم و پیامکی حالش را گرفتم. به او فهماندم من حسود نیستم و تقصیر خودش است که عرضه ندارد پول دربیاورد و مدام جلوی فامیل من کم می‌آورد. سی ‌و یکمین پیامک دفاعیه را داشتم می ‌نوشتم که صدای دادش بلند شد. گوشی را به در کوبید و از خانه بیرون زد.

توقع داشتم شب با گل و شیرینی برگردد؛ اما برنگشت. روز بعد دلم مثل سیر و سرکه جوشید. ترسیدم اگر قهر را بیشتر طول بدهم، شلوارش دو تا شود. بی‌ خیال کادوی تولدم شدم. رفتم گل فروشی، نصف حقوقم را دادم و دسته گل بزرگی خریدم. پشت دستم را داغ کردم و به خودم قول دادم تا دیگر کسی را به رگبار پیامک نبندم. گل ‌ها را همراه با نامه فدایت شوم به محل کارش فرستادم و خواهش کردم برگردد خانه. دیگر نه حرفی از کادوی تولد زدم و نه حرفی از ماشین؛ اما هنوز غصه آن روز در دلم مانده است. ده سال از زندگی مشترک ‌مان می‌گذرد و هنوز متوجه نشده چقدر کادوی تولد برایم مهم است. اگر دوباره به آن روز برگردم به جای سی تا پیامک فقط برایش می‌نویسم: «تولدم مهم‌ترین روز زندگی من است. لطفا دل بده، سلیقه خرج کن و مایه بگذار!»  

 دوست دارم موقع غذا فیلم عاشقانه ببینیم و یا مثل زوج‌های روشن‌فکر برنامه‌ های مشاوره و روان‌شناسی تماشا کنیم؛ اما او بیشتر وقت‌ها سر ناهار و شام اخبار می‌بیند. به خاطر گران شدن ماشین، حباب طلا و سکه، گرانی گوشت و برنج و بالا رفتن دلار و ارز اعصابش خط‌ خطی می‌شود و فکر می‌کند غذایی که من کلی برایش زحمت کشیده‌ام، بد مزه است. اخلاقش جوری ا‌ست که فقط نیمه خالی لیوان را می‌بیند. مدام سر سفره ایراد می‌گیرد که چرا گوشت خوب نپخته و برنج قد نکشیده است و… آن‌قدر عیب می ‌گذارد تا آخرش طاقت من تمام می‌شود. عیب و نقص خریدهایش را با صدایی که علاوه بر خودش، همسایه‌ها هم بشنوند می‌گویم تا متوجه شود عیب از کجاست و دست‌پخت من در دنیا نظیر ندارد. با این‌که دو دست سرویس ناهارخوری سر این موضوع شکسته است، هنوز بعضی وقت‌ ها یادش می‌رود موقع غذا خوردن تشکر کند. خدا را شکر من تحصیل کرده ‌ام و می ‌دانم چطور از گذشته درس بگیرم. وقتی از دست ‌پختم ایراد می‌گیرد، سکوت می‌کنم. یک لیوان آب می‌خورم و خیره می‌شوم به تلویزیون. وانمود می‌کنم چیزی از حرف‌هایش را نمی‌شنوم. به این ترتیب سرویس چینی عزیزی را که مادر از سفرش به اروپا برایم سوغاتی آورده است، نجات می‌دهم. 

اگر بچه‌ ها درس‌شان را نخوانند و نمره‌شان کم بشود، من جریمه می‌شوم و تا یک هفته حق رفتن به خانه مادرم را ندارم. یک بار که طفلکی ‌ها دل‌شان سوخت و از من طرفداری کردند، اوضاع بد تر از همیشه شد. علاوه بر جریمه قبلی، قبر اجداد مرحومم با فحش‌های آبدار آقا نورباران شد. هروقت یاد آن روز می‌افتم خیلی از دستش عصبانی نمی‌شوم؛ راستش را بخواهید حق را به او می‌دهم. تحمل این‌ که بچه‌ها جلوی آدم بایستند و به جای معذرت‌خواهی بلبل ‌زبانی کنند، خیلی سخت است. خدایی ‌اش آن روز خیلی خودش را کنترل کرد. شاید اگر قبلش دو لیوان شربت بهار نارنج و بیدمشک نخورده بود، با کمربند به جان بچه ‌ها می ‌افتاد.

راستش دعوا سر خانواده‌ها، کادوی تولد، دست ‌پخت من و درس بچه‌ ها و… همه بهانه است. مشکل ما این است که حرف هم را نمی‌فهمیم. شاید اختلاف طبقاتی، فرهنگی و خانوادگی‌ مان هیزم آتش دعوا باشد؛ اما مطمئنم این‌ چیز ها علت اصلی ماجرای ما نیست. مشکل اصلی این است که ما نمی‌ نشینیم باهم حرف بزنیم و مسئله را حل کنیم. وقتی در اوج عصبانیت هستیم، داد و بیداد راه می‌اندازیم و بعد قهر می‌کنیم. آشتی هم یعنی دیگر درباره گذشته حرفی نزنیم. سکوت‌های ما مثل مُسکنی است که فقط درد را در لحظه آرام می‌کند.  لبخند مصنوعی بعد از دعوا، باعث می‌شود تفاوت‌ها و اختلاف نظرها در خلوت درون ‌مان رشد پیدا کند و هر بار شبیه کیست‌ های سرطانی از سر و صورت زندگی‌مان بیرون بزند.

شرط می ‌بندم که او نمی‌داند کادوی تولد چقدر برای من مهم است وگرنه شاید برای یک ‌بار هم که شده تمام تلاشش را می‌کرد. من هم خیلی کم درباره او می ‌دانم. نمی‌فهمم چرا بعضی وقتی‌ها به اتاقش می ‌رود و با کسی حرف نمی‌ زند. چرا وقتی افسرده است به جای چرخ زدن در پاساژ، فوتبال می‌بیند و هزار چرای دیگر…

از روی تخت بلند می‌شوم. باید برای یک‌بار هم که شده روش آشتی را تغییر دهم. سراغ فروشگاه اینترنتی کتاب می‌روم. کتابی درباره ویژگی مرد ها و زن ‌ها، درک تفاوت جنس مخالف، فرو بردن خشم و گفتار درمانی سفارش می‌دهم. باید کتاب‌ها را بین خودم و او تقسیم کنم. روی کتاب ‌های او یک شاخه گل می‌ گذارم و پایینش می‌نویسم: آشتی‌مان باشد بعد از خواندن کتاب‌ها!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا