برای آنانکه بهار آوردند
از تو که مینویسم، پنجره پر از بهار میشود؛ پر از لاله و شقایقهایی که نور مینوشند از چشمانت. از تو که مینویسم قلمم تَر میشود به داغ اشکهای مادرت؛ به بغض همیشه تازهاش که لب طاقچة عادت، کنار قاب عکست نشسته و زل زده به نگاهی که از دلتنگی، تَر است. از تو که مینویسم قناری هم بغ میکند، کز میکند کنج بهار.
نام تو خاطرهها را تازه میکند. انارهایی را که دانه کرده بودی به اتاق میکشاند و دل، سرسپردة یلدا میشود. نام تو شعر است. غزلی است به رنگ خون که طنیناش همه عشق است. باران بهار است، بر خاک وطن؛ بر دلتنگی خاکریزهایی که هنوز نجوای کمیلت را دارند؛ بر تن شقایقهایی که عطر تو را دارند؛ بر نفس لالههایی که با خون تو معطر شدهاند.
و چه غمانگیز است فصل رفتنت… آه مادرت میان تاروپود سربند «یا حسین»ات که تاج سجادهاش شده؛ میان خاطرة روزی که میرفتی و دست بدرقهاش به قامت سبزت نمیرسید. خندیدی! خم شدی و بوسه بر پیشانیاش زدی. از زیر قرآنی که در دستانش بالا برده بود، رد شدی. از زیر آسمان نگاهی که میبارید. نگاهی که میدانست دیگر نمیآیی تا دورت بچرخد؛ قربان صدقهات برود و خاک از شانههایت بتکاند؛ تا دوباره بوی عود و اسپند در هوای خانه بپیچد؛ تا دوباره زخمها و تاولهای پاهایت را، با خنکای آب حوض و بوسههای ماهیهای قرمز، تسکین دهد.
هیچ رفتنی، برازندگی رفتن تو را ندارد. هیچ رفتنی اینچنین شوق رسیدن ندارد. من در رفتنت دیدم که خورشید به پیشوازت آمده بود. من در رفتنت بوسههای داغ بر سینة سنگ را دیدم. دیدم که نسیم در هر شب پر ستارهای، به خانة دل مادرت سر میزند و بوی نفست را به جانش میتاباند. دیدم لبخند پنجره را؛ سرمستی بهار را.
کوچهها در نام تو جاریاند. زندگی با نام تو نفس میکشد. در رفتنت میخوانم که دنیا قفس است. که آسمان پناه است، برای روح بلندپرواز؛ برای بالهای بیقرار تو. در رفتنت رد پای عشق را میبینم و انعکاس زلال بودن را بر لبهای تشنة خاک. تویی که همة جانت را میان مشت گرفتی و دل به آتش زدی.
از تو که مینویسم ستاره بیانتها میشود. ماه به شب چهارده میرسد. شمعدانیهای لب حوض آبی، به بهار میرسند. از تو که مینویسم، بغض و عشق همنشین میشوند. جنگ خرمشهر و سوسنگرد تمام میشود و جای خالیات شروع میشود. تل آوار و کوچههای گمنام میروند و پوتینهای خاکیات برمیگردند. از تو که مینویسم بازی و خندههای کودکانه، در کوچهها میپیچد و گریههای مادرت روی گونههای خسته سر میخورد. صدای ساز و دهل عروسی در گوش زندگی میپیچد و مویة دل تنهای مادرت، میان در و دیوار خانه. بقچة چفیهات کنج زندگیاش پهن است همیشه. مثل یک معبد. خدا را میبیند در نبودنت. در یادگارهایت.
و این میهن، تمام اقتدار و سربلندیاش را از نام تو دارد. پرچمش به رنگ مردانگی تو استوار است. به بهاری که تو برایش ارمغان آوردهای، سبز است. و خون تو پاسدار این خاک و این بهار است. خاکی که همیشه شرمنده از مرام و جوانمردی توست. دلنوشتههایت را میخوانم. میخواهم رسالتی را که میان نوشتههایت به جا گذاشتهای، پیدا کنم. میخواهم بیدار شوم. میخواهم دستم را بگیری، پرواز را یادم دهی.
قامتت همیشه سبز؛ ای شهید.
شهید حمید باکری
فرزندانم؛ از راحتطلبی و به دستآوردن روزی به طور ساده دوری کنید و دائم فردی پرتلاش و خستگیناپذیر باشید. در زندگیتان همواره آزاده باشید و به هیچ چیز غیر از خدا دل مبندید. بدانید که دنیا زودگذر و فانی است. فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسههای نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
شهید حسین خرازی
راه شهدای ما راه حق است. از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشیم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند؛ با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان، درس عشق به ما آموختند.
شهید محمد ابراهیم همت
من زندگی را دوست دارم؛ ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم کنم. علیوار زیستن و علیوار شهید شدن، حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست میدارم. مادر! شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سردرگم را در دست گیرد؛ و امام خمینی(ره) تبلور ادامهدهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان! من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازشکار. از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید.
شهید مهدی باکری
بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان، و از ته قلب مقلّد امام باشید. به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا اهمیت زیادی بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید؛ فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت، و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل(ع)، برای اسلام به بار آیند.
شهید سید مرتضی آوینی
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست اما پرندة عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند؛ و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند؛ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از خویش، بیشتر دوست داشته باشد؛ و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود؛ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرة زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؛ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید. ای شهید، ای آنکه بر کرانة ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش.