شهید

شهید مدافع امنیت آرمان علی وردی

با جمعیت آرام قدم بر می‌ دارم؛ ولی نگاهم به پرچم است؛ پرچمی که دورتا دور آرمان را گرفته است. روز های اول طلبگی ‌مان بود و در طبقۀ سوم حجرۀ شمارۀ یک، ساکن شدیم. شنیده بودم یک نفر دیگر قرار است به جمع ما بپیوندد. همین که وارد شد، گل از گل ‌مان شکفت! خوش‌ تیپ، خوش‌ خنده و خوش ‌اخلاق‌ تر از همۀ ما نشان می‌ داد. در برخورد اول، عجیب به دل ‌مان نشست. شنیده بودیم در گزینش ارتش هم قبول شده و دانشجوی انصرافی مهندسی ‌عمران است. خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می ‌کردیم، با هم صمیمی شدیم. آن‌ قدر مهربان و خوش‌ اخلاق بود که همه دوستش داشتند. اولین ‌بار که هدفش را از آمدن به حوزۀ علمیۀ آیت ‌الله مجتهدی پرسیدم، گفت: «می ‌خوام سرباز امام‌ زمان (عجل الله) بشم.» آن روز به نظرم جوابش خیلی کلیشه‌ای آمد؛ ولی بعد که قدم‌ به ‌قدم با او همراه شدم، او را سرباز برحقش می‌بینم.

جمعیت «لا اله ‌الا الله»گویان راه می ‌روند. من هم زیرلب زمزمه می‌کنم. از حاج‌ آقای میر هاشم حسینی، سرپرست حوزه، بار ها شنیدم که می‌ گفت: «او طلبۀ فوق‌ العاده ‌ای خواهد شد.» حالا که به عکس قاب ‌شده‌ اش نگاه می ‌کنم، آرمان و آرزو هایش از همۀ ما بهتر بود. بچه‌ های کانون هم خودشان را به جمعیت رساندند. یکی از آن‌ ها بیشتر از همه شانه ‌هایش می‌ لرزد. در کانون فرهنگی رابطه‌ اش با او صمیمی‌ تر از مربی و شاگرد بود. خیره می‌شوم به پسری که فقط ۸ سال دارد و چشمانش از شدت گریه سرخ شده است. همه سیاه ‌پوش استاد شان شده‌ اند. غیر از فقه و احکام، در اوقات فراغتش به بچه‌ ها روبیک آموزش می ‌داد. هم مدیر کانون و هم معاونت می‌ دانستند هر کاری که زمین می ‌ماند؛ آرمان عهده ‌دار می‌شود و به بهترین نحو انجامش می‌دهد.

پسری حدوداً ۱۵ ساله که از بچه‌های کانون است، عکس روی بنر را با پس‌ زمینۀ شمع و نشان عزا در دست دارد. به یاد شب ‌های قدر می ‌افتم. شب‌ هایی که شمع وجود مان با سوز و گداز، ندای «الغوث» سر می‌داد. همۀ اهل محل در مجتمع آموزشی برای دعا و مناجات آمده بودند. طبقۀ دوم هم مهدکودکی شد برای بچه ‌ها تا والدین ‌شان بهتر بتوانند به دعا و مناجات بپردازند. غیر از طلبۀ بسیجی‌ مان کس دیگری نبود تا انتظامات بچه ‌های مهدکودک باشد. فکرش را نمی‌ کردم از شب مناجات بگذرد و قبول کند تا مراقب بچه‌ ها بشود؛ ولی انگار همان شب‌ قدر بود که بهترین تقدیر برایش نوشته شد و زودتر از همۀ ما به آرزویش رسید.

مداح از داغ جانسوز جوان می‌ گوید و من هم مثل بقیۀ دوستان خجالت می‌ کشم تا جلوی دیدگان مادرش بایستم. گزارشگر تلویزیون هم خودش را به مراسم رسانده است. چقدر همه چیز سریع گذشت. همین چهارشنبۀ چند روز قبل بود که داغ دیدن حادثۀ تروریستی حرم حضرت شاهچراغ ( علیه السلام ) و فیلم شکنجۀ ۱۲ ثانیه ‌ای طلبۀ بسیجی تمام فضای مجازی را پر کرده بود. فضای کشور ملتهب بود و دشمن به فضای فکری جوان و نوجوان‌ مان شبیخون زده بود. هنوز هم نتوانستم فیلم را کامل ببینم و آن روز ها فقط دلم می ‌خواست کسی که در فیلم شکنجه دیده بودم، آرمان نباشد. به هرجایی که فکر می ‌کردم زنگ زدم؛ اما خبری از آرمان نبود. همین که چشمانم را می ‌بستم، تصویر چند لاشخور را می‌ دیدم؛ دلم بی‌قرار بود و مثل خودش برای آرامشم، روضۀ حضرت‌زهرا ( سلام الله علیها ) گوش می‌ دادم و مدام از مادرم می ‌خواستم برایش دعا کند. مادرم را کنار مادرش می‌بینم که برایش صبر حضرت ‌زینب ( سلام الله علیها ) می‌ خواهد.

مداح از بصیرت طلبۀ بسیجی می ‌گوید و من یاد حرف ‌مان به آرمان می ‌افتم که چندین بار به او گفته بودیم: «آرمان! تو این اوضاع بیرون نباش!» بغض کرده و گفته بود: «دارن از سر زن ‌ها چادر می‌کشن؛ چطوری بمونم توی حجرۀ طلبگی و به درس و مباحثه مشغول باشم؟ آدم که نباید سیب ‌زمینی باشه!» وقتی که خبر دادند آرمان ربوده شده و بعد از شکنجه حالا در بیمارستان بقیه ‌الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) زیر جراحات زیاد، بیهوش است؛ دنیا با تمام زیبایی ‌هایش برایم سیاه شد. راهی بیمارستان شدم. مادرش را که دیدم طاقت نیاوردم و با چشمان اشک ‌بار راهی کهف‌ الشهداء شدم. مادرم برایش نذر ام‌ البنین (سلام الله علیها) گرفت.

حالا تابوتش در دستان مردم داغ ‌دیده به قطعۀ ۵۰ گلزار شهدای بهشت‌ زهرا (سلام الله علیها) رسیده است؛ و من آرمان را زنده‌ تر از همیشه کنارم احساس می‌ کنم. کمی که دقت می‌ کنم کنار عکس آرمان نوشته‌ اند: «طلبۀ شهید بسیجی». لحظه ‌ای به یاد شهید «عبدالله پولادوند» می ‌افتم. آن روز که عکسش را با هم نگاه می‌ کردیم؛ زیر عکس شهید نوشته بودند: «طلبۀ شهید بسیجی» آرمان با نگاه حسرت‌آمیزی گفت: «عجیب توفیقی داشته؛ هم طلبه بوده، هم بسیجی و هم شهید. خوش ‌به ‌حالش!» من هم با حسرت به عکسش نگاه می ‌کنم: «عجب توفیقی داشتی دوست شهیدم!»

تابوت را که زمین می ‌گذارند من هم از حال و هوای خاطراتم با آرمان دل می‌ کنم. بهت زده به قبر آرمان نگاه می‌کنم؛ قبرش کنار شهید «سجاد زبرجدی» است! دقیقاً یک ماه پیش، آرمان از من خواست تا به پاتوقش برویم. می ‌دانستم که پاتوقش باید حتماً جایی باشد که با روحیاتش سازگار باشد؛ ولی فکرش را هم نمی‌ کردم که قطعۀ شهدا پاتوقش باشد. ساعتی کنار مزار شهدا بودیم. با حال خوشی از شهدا حرف می‌زد و انرژی مثبت و حال خوبش را به همه منتقل می‌کرد. یکدفعه دیدم که کنار قبر شهید «سجاد زبرجدی» خوابید و با لبخند به آسمان خیره شد؛ بعد با چشمان بسته گفت: «من همین جا دفن خواهم شد.» با خودم فکر می‌کنم چرا آن روز این‌قدر ساده از کنار حرفش گذشتم؛ و دلم بیشتر می ‌سوزد.

با صدای نالۀ جان‌سوز برادر کوچکش محمدامین، جلوتر می ‌روم تا بتوانم او را در آغوش بگیرم. دستان کوچکش را روی سرش گذاشته و تمام غم دنیا در چشمانش نشسته است. با دیدن انگشترش دلم راهی کربلا می‌ شود. انگشتری که آرمان از سفر کربلایش برای محمد امین سوغاتی گرفت. با خودم فکر می‌ کنم که از خون آرمان ‌هاست که آسوده ‌خاطر قدم بر می ‌داریم و خیال ‌مان راحت شده است؛ دیگر اوباش‌ چادر از سر خواهر و مادرمان بر نمی ‌دارند. باور و اندیشۀ حاج‌قاسم در سلول ‌سلول جوانان این مرز و بوم می ‌جوشد و می ‌خروشد: «ما ملت امام حسینیم!» مداح روضۀ حضرت ‌زهرا(سلام الله علیها) می ‌خواند و بعد دل‌ ها را راهی کربلا می ‌کند. حالا آرمان کنار رفیق شهیدش آرام گرفته است و شاگردانش با او عهد می‌ بندد تا راهش را ادامه دهند. آرمان هنوز زنده است و همه‌ جا صحبت از اوست. مقام ‌معظم رهبری هم در جمع دانش ‌آموزان به مناسبت ۱۳ آبان، شهید «آرمان علی‌ وردی» را طلبۀ بسیجی متدیّن و متعبّد و حزب ‌اللهی می‌ خواند. کمی که نه! خیلی زیاد غبطه می‌ خورم به شهیدی که شهید زندگی کرد و با خودم می ‌گویم: «العاقبه للمتقین»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا