معرفی کتاب ناقوس ها به صدا در می آیند
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
ناشر: عهد مانا
قیمت: 102 هزار تومان (11 اردیبهشت 1402)
“ناقوس ها به صدا در می آیند” اثری است به قلم “ابراهیم حسن بیگی” که در آن به سراغ یکی از جذابترین سوژههای داستاننویسی آیینی و مذهبی رفته است. داستان درباره یک کشیش مسیحی است که در مسکوی روسیه زندگی میکند و نمیداند که علاقه منحصر به فردش به دستنوشتههای عتیقه، او را در چه ورطهای میاندازد و مسیر زندگیاش را تا چه اندازه دگرگون میکند. “ناقوس ها به صدا در می آیند” نوشتهی “ابراهیم حسن بیگی”، روایتی از عشق و ارادت مردی مسیحی به حضرت علی (ع) است که به تدریج با آثار و اندیشههای ایشان آشنا شده و پس از آن زندگی خود را به گونهای دیگر سپری میکند.
داستان از آنجا شروع می شود که میخائیل ایوانف با رستم رحمانوف، که یک مرد مسلمان تاجیک است، آشنا میشود و از او یک کتاب خطی تاریخی میگیرد که بتواند آن را به طور کامل مطالعه کند. پس از خواندن کتاب، او متوجه میشود که اثر، همان نهج البلاغه امیرالمومنین علی (ع) است و حالا بسیار مشتاق و کنکجاو است تا مطالعهی آن را به پایان برساند. اما قتل مرد تاجیک، چرخشی در داستان ایجاد میکند و او برای زنده ماندن، مجبور است به لبنان بگریزد و اندکی در آنجا سر کند.
“ناقوس ها به صدا در می آیند” روایتی است جذاب از شخصیت بزرگواری به نام علی بن ابیطالب (ع) که قطرهای از دریای اندیشه، کلام و زندگی آن حضرت را در قالب یک قصه گنجانده و حتی به بررسی مولفههای سیاسی و معنوی شخصیت حضرت علی (ع) میپردازد. این داستان پیوند میان مسیحیان و مسلمانان را عمیقتر میکند و همه اینها نتیجهی استعداد انکارناپذیر “ابراهیم حسن بیگی” در خلق اثری فراتر از یک داستان به نام “ناقوس ها به صدا در می آیند” میباشد.
قسمت هایی از کتاب ناقوس ها به صدا در می آیند
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد. ساعت یازده صبح بود؛ هوا ابری بود و سوز شدید هوا خبر از بارش زودهنگام برف می داد. کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد که او در مسیر کوتاه ماشین تا کلیسا سرما را حس کند و مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد. مقابل در کلیسا دو زن میانسال ایستاده بودند و با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و پیش از آنکه در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت: برای دعا که نیومدید این وقت صبح؟ یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود، گفت: ما برای اعتراف اومدیم پدر. کشیش در را باز کرد. کلید را در جیبش گذاشت و درحالی که دستگیره را به طرف پایین فشار می داد گفت: خدا رحم کند دخترانم؛ این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟ بعد لبخند زد و در را باز کرد و گفت: بیاید داخل دخترها. کشیش درحالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد؛ اما وقتی چشمش به محراب افتاد، ایستاد. خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز بهم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون شده و چهار شمعدانی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود.